اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت آخر
Nov 1, 2020 ·
16m 20s
Sign up for free
Listen to this episode and many more. Enjoy the best podcasts on Spreaker!
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
ساعتش روز ۱۷ مرداد متوقف شده بود
يك شب، پنجشنبه شب بود كه ناگهان زنگ در خانه را
زدند. شنيده بوديم كه پنجشنبه شبهاي هر هفته خبر اعدام بچه ها
را به خانواده هايشان ميدهند. براي همين صداي زنگ در آن موقع
شب، براي همه مان نگران كننده بود و يك لحظه همه بر جاي خود
ميخكوب شديم. حتماً همة ما در خلوت خود و بي آنکه با ديگري
در ميان بگذارد، از لغو ملاقاتها چيزهايي حدس زده و به اعدام اكبر
فكر كرده بوديم و مي دانستيم كه دير يا زود بايد با اين خبر روبه رو
شويم.
به هرحال، مادرم براي بازكردن در رفت و چند دقيقه بعد با رنگ
پريده برگشت وبه پدرم گفت برو ببين اينها چه ميگويند؟ من به حياط
رفتم تا بشنوم چه مي گويند. پدرم با مراجعه كننده روبه رو شد. معلوم
شد چند پاسدارهستند. به پدرمی گفتند فردا ساعت ۹ صبح به كميتة جادة
خاوران بياييد. پدرم پرسيد آنجا چه خبر است؟ گفتند ما نمي دانيم ما
مأموريم و معذور! پدرم عصباني شد و گفت خب مي خواهيد بگوييد
پسرم را اعدام كرده ايد، ديگر! اين همه قايم باشك بازي براي چيست؟
آن پاسدار هم بيشرمانه ليست بلندي را كه دستش بود نشان داد و
گفت ما چيزي نميدانيم، از صبح تا الان كارمان اين است كه به خانة
تك تك افراد اين ليست مراجعه كنيم و همين خبر را بدهيم. پدرم به
آنها گفت برو به همان كسي كه ميداند بگو، حكومت ممكن است
با كفر بماند ولي با ظلم نمي ماند. آنها چيزي نگفتند و رفتند.
به اين ترتيب فهميديم كه اكبر را اعدام كرده اند. مادرم در
آشپزخانه بلند بلند و با سوز دل گريه ميكرد و گريه هاي دردآلودش
ما را هم به گريه مي انداخت. او در ميان گريه ها، از غم هاي
فروخورده اش در اعدام فرزانه، از ۸سال رنج و شكنجة مداوم اكبر، از
آمد و رفت ها و انتظارهاي طولاني و بي حاصل در اين سالها در مقابل
در بستة زندانهاي مختلف، در آرزوي اين كه فقط يك بار بتواند
فرزندش را ببيند، از آرزوهاي خاكسترشده اش براي اكبر كه قرار
بود ۴ماه ديگر آزاد شود و از خاطرات تلخ و شيرينش با فرزانه و
اكبر حرف ميزد. انگار داغ اكبر، زخم داغمه بستة شهادت فرزانه را
هم تازه و خون چكان كرده بود. مادرم در ميان گريه و مويه هايش،
خميني را نفرين ميكرد و ميگفت: اي ظالم!…آخر اين زنداني هاي
كت بسته چه گناهي كرده بودند كه بعد از ۷سال آنها را كشتي؟ چقدر
ميخواهي خون بخوري؟ اي جلاد…اي جاني!…
آن شب در خانة ما هيچ كس تا صبح نخوابيد. صبح اول وقت
همه سوار ماشين شديم و پدرم ابتدا همه مان را به سر مزار فرزانه برد.
شايد ميخواست ما را كمي تسلي بدهد. از آنجا ساعت ۱۱ صبح به
كميتة خاوران رفتيم. از چند صد متر مانده به محل، پاسداران ايستاده بودند و نمي گذاشتند جلو برويم. اسم و مشخصات را پرسيدند و با
بيسيم اطلاع دادند. يكي آمد و گفت نوبت شما ساعت ۹ بوده، چون
دير آمده ايد بايد برگرديد و ساعت ۲ بعدازظهر بياييد. پدرم كه از
كوره دررفته بود گفت: مگر ميخواهيد چه كار كنيد؟ مگر غير از
اين است كه مي خواهيد بگوييد آنها را كشته ايد و دو دست لباسش
را بدهيد؟ اين بازيها ديگر براي چيست؟
همان پاسدار گفت من چيزي نميدانم، فقط ميدانم كه شما بايد
برگرديد. معلوم بود از اينكه با خانواده هاي بچه ها برخوردي پيدا
كنند، به شدت مي ترسند. به اين خاطر زمانبندي داده بودند كه مبادا
همة خانواده ها با هم مراجعه كنند و آنجا شلوغ شده از كنترلشان
خارج شود. هر هفته به تعداد مشخصي با زمانبندي هاي مختلف خبر
ميدادند تا به كميته هاي خارج از شهر بروند و به اين ترتيب خبر
اعدام بچه ها را به تدريج و به طور پراكنده به خانواده هايشان ميدادند.
سرانجام برگشتيم وساعت ۲ من وپدرم به آنجا رفتيم.بعد ازيك ساعت
معطلي آمدند و گفتند فقط پدرم ميتواند به داخل برود. پدرم رفت و بعد
از يك ساعت با يك ساك كوچك برگشت. احساس ميكردم در همين
يك ساعتي كه رفت وبرگشت، شكسته ترشده است.هيچ حرفي نزد وفقط
سوار ماشين شد و حركت كرديم. بغض كرده بود، اما هيچ حرفي نمي زد.
شايد ميترسيد اگر حرف بزند نتواند خودش را كنترل كند.
كمي كه گذشت، تعريف كرد كه او را به داخل يك اتاق بردند
كه دور تا دورش تعدادي نشسته بودند و چند آخوند هم بين آنها بود. او
را وسط اتاق روي يك صندلي نشاندند و آخوندي كه به نظر مي رسيد، رئيس آنهاست، شروع كرد به گفتن يكسري مزخرفات. نظير اينكه بعد
از حملة منافقين در عمليات مرصاد، زنداني ها كه با آنها در ارتباط بودند،
شورش كردند و تعدادي از پاسداران ما را كشتند، ما هم آنها را اعدام
كرديم و…
پدرم به آنها گفته بود، اينجا من هستم و شما، به چه كسي داريد
دروغ مي گوييد؟ مرغ پخته هم به اين حرفها ميخندد. بگوييد دست تان
به مجاهدين نمي رسد، اين زنداني هاي كت بسته و بي دفاع را كشتيد. مگر
خودتان به پسر من ۸سال حكم نداديد؟ فقط ۴ماه ديگر مانده بود كه
حكمش تمام شود و…
سرانجام كاغذهايي را براي امضا به پدرم داده بودند كه در آن متعهد
ميشد كه هيچ مراسم عزايي نگيرد، عكس پسرش را جايي نزند، به كسي
هم چيزي نگويد. اگر اين كارها را كرد، ممكن است بعد از مدتي محل
دفن او را بگويند. البته آنرا هرگز نگفتند و نمي توانستند هم بگويند.چون
همه را در گورهاي جمعي ريخته و روي آن را هم با بولدوزر صاف كرده
بودند.
در ساك اكبر، جوراب و شال گردني كه برايش بافته بودم، گذاشته
شده بود و ساعتش روز ۱۷ مرداد را نشان ميداد كه متوقف شده بود. آيا
قلبش هم همان روز از تپش باز ايستاده بود؟
جاي خالي همسفران
چندي بعد توسط يكي ازبچه ها توانستم كد راديويي ام را براي صداي
مجاهد بفرستم. از آن به بعد هر روز با اين اميد كه كدم را بشنوم، راديو را گوش ميكردم. اولين بار كه كد راديويي ام را از صداي مجاهد شنيدم،
دلم ميخواست از خوشحالي فرياد بكشم. برايم پيام داده بودند كه فردي
به ديدنم مي آيد و براي اعزام آماده باشم.
بالاخره روز اعزام فرا رسيد، با طيبه حياتي و زهره جمشيدي قرار
گذاشتيم كه هر كدام با يك اتوبوس خودمان را به شهر مرزي برسانيم
و در آنجا با كمك فردي كه با او قرار گذاشته بوديم، از مرز رد شويم.
من با يك اتوبوس حركت كردم و طيبه و زهره هم با يك اتوبوس ديگر
راه افتادند.
وقتي به شهر مرزي رسيدم، هرچه منتظر طيبه و زهره شدم، آنها
نيامدند. ۳روزدرآن شهر مرزي، با انتظاري كشنده صبر كردم. به خانة طيبه
زنگ زدم، معلوم شد او همان روز حركت كرده و ديگر برنگشته است. از
شواهد به نظر مي رسيد كه در مسير ضربه خورده و دستگير شده اند.
وقتي از آمدن طيبه و زهره نااميد شدم، به همراه پيكي كه مأمور
عبوردادن من از مرز بود، حركت كرديم. ۳روز طول كشيد تا توانستيم
از مرز عبور كنيم و به اولين پايگاه سازمان برسيم. يكي از شيرين ترين
لحظات عمرم، لحظه يي بود كه بعد از سالها دوباره به سازمان و به بچه ها
رسيدم. هيچوقت نخواهم توانست آن لحظه را با كلمات بيان كنم. پيش
خودم زمزمه كردم جاي شهدا خالي!…و جاي همسفرانم، طيبه و زهره
خالي!…همسفراني كه هرگز به هم نرسيديم.
بعدها شنيدم كه طيبه و زهره بعد از دستگيري در يكي از
پاسگاه هاي بازرسي مسير، به ا وين منتقل و بعد از شكنجه هاي وحشيانه
اعدام شده ا ند.
يك شب، پنجشنبه شب بود كه ناگهان زنگ در خانه را
زدند. شنيده بوديم كه پنجشنبه شبهاي هر هفته خبر اعدام بچه ها
را به خانواده هايشان ميدهند. براي همين صداي زنگ در آن موقع
شب، براي همه مان نگران كننده بود و يك لحظه همه بر جاي خود
ميخكوب شديم. حتماً همة ما در خلوت خود و بي آنکه با ديگري
در ميان بگذارد، از لغو ملاقاتها چيزهايي حدس زده و به اعدام اكبر
فكر كرده بوديم و مي دانستيم كه دير يا زود بايد با اين خبر روبه رو
شويم.
به هرحال، مادرم براي بازكردن در رفت و چند دقيقه بعد با رنگ
پريده برگشت وبه پدرم گفت برو ببين اينها چه ميگويند؟ من به حياط
رفتم تا بشنوم چه مي گويند. پدرم با مراجعه كننده روبه رو شد. معلوم
شد چند پاسدارهستند. به پدرمی گفتند فردا ساعت ۹ صبح به كميتة جادة
خاوران بياييد. پدرم پرسيد آنجا چه خبر است؟ گفتند ما نمي دانيم ما
مأموريم و معذور! پدرم عصباني شد و گفت خب مي خواهيد بگوييد
پسرم را اعدام كرده ايد، ديگر! اين همه قايم باشك بازي براي چيست؟
آن پاسدار هم بيشرمانه ليست بلندي را كه دستش بود نشان داد و
گفت ما چيزي نميدانيم، از صبح تا الان كارمان اين است كه به خانة
تك تك افراد اين ليست مراجعه كنيم و همين خبر را بدهيم. پدرم به
آنها گفت برو به همان كسي كه ميداند بگو، حكومت ممكن است
با كفر بماند ولي با ظلم نمي ماند. آنها چيزي نگفتند و رفتند.
به اين ترتيب فهميديم كه اكبر را اعدام كرده اند. مادرم در
آشپزخانه بلند بلند و با سوز دل گريه ميكرد و گريه هاي دردآلودش
ما را هم به گريه مي انداخت. او در ميان گريه ها، از غم هاي
فروخورده اش در اعدام فرزانه، از ۸سال رنج و شكنجة مداوم اكبر، از
آمد و رفت ها و انتظارهاي طولاني و بي حاصل در اين سالها در مقابل
در بستة زندانهاي مختلف، در آرزوي اين كه فقط يك بار بتواند
فرزندش را ببيند، از آرزوهاي خاكسترشده اش براي اكبر كه قرار
بود ۴ماه ديگر آزاد شود و از خاطرات تلخ و شيرينش با فرزانه و
اكبر حرف ميزد. انگار داغ اكبر، زخم داغمه بستة شهادت فرزانه را
هم تازه و خون چكان كرده بود. مادرم در ميان گريه و مويه هايش،
خميني را نفرين ميكرد و ميگفت: اي ظالم!…آخر اين زنداني هاي
كت بسته چه گناهي كرده بودند كه بعد از ۷سال آنها را كشتي؟ چقدر
ميخواهي خون بخوري؟ اي جلاد…اي جاني!…
آن شب در خانة ما هيچ كس تا صبح نخوابيد. صبح اول وقت
همه سوار ماشين شديم و پدرم ابتدا همه مان را به سر مزار فرزانه برد.
شايد ميخواست ما را كمي تسلي بدهد. از آنجا ساعت ۱۱ صبح به
كميتة خاوران رفتيم. از چند صد متر مانده به محل، پاسداران ايستاده بودند و نمي گذاشتند جلو برويم. اسم و مشخصات را پرسيدند و با
بيسيم اطلاع دادند. يكي آمد و گفت نوبت شما ساعت ۹ بوده، چون
دير آمده ايد بايد برگرديد و ساعت ۲ بعدازظهر بياييد. پدرم كه از
كوره دررفته بود گفت: مگر ميخواهيد چه كار كنيد؟ مگر غير از
اين است كه مي خواهيد بگوييد آنها را كشته ايد و دو دست لباسش
را بدهيد؟ اين بازيها ديگر براي چيست؟
همان پاسدار گفت من چيزي نميدانم، فقط ميدانم كه شما بايد
برگرديد. معلوم بود از اينكه با خانواده هاي بچه ها برخوردي پيدا
كنند، به شدت مي ترسند. به اين خاطر زمانبندي داده بودند كه مبادا
همة خانواده ها با هم مراجعه كنند و آنجا شلوغ شده از كنترلشان
خارج شود. هر هفته به تعداد مشخصي با زمانبندي هاي مختلف خبر
ميدادند تا به كميته هاي خارج از شهر بروند و به اين ترتيب خبر
اعدام بچه ها را به تدريج و به طور پراكنده به خانواده هايشان ميدادند.
سرانجام برگشتيم وساعت ۲ من وپدرم به آنجا رفتيم.بعد ازيك ساعت
معطلي آمدند و گفتند فقط پدرم ميتواند به داخل برود. پدرم رفت و بعد
از يك ساعت با يك ساك كوچك برگشت. احساس ميكردم در همين
يك ساعتي كه رفت وبرگشت، شكسته ترشده است.هيچ حرفي نزد وفقط
سوار ماشين شد و حركت كرديم. بغض كرده بود، اما هيچ حرفي نمي زد.
شايد ميترسيد اگر حرف بزند نتواند خودش را كنترل كند.
كمي كه گذشت، تعريف كرد كه او را به داخل يك اتاق بردند
كه دور تا دورش تعدادي نشسته بودند و چند آخوند هم بين آنها بود. او
را وسط اتاق روي يك صندلي نشاندند و آخوندي كه به نظر مي رسيد، رئيس آنهاست، شروع كرد به گفتن يكسري مزخرفات. نظير اينكه بعد
از حملة منافقين در عمليات مرصاد، زنداني ها كه با آنها در ارتباط بودند،
شورش كردند و تعدادي از پاسداران ما را كشتند، ما هم آنها را اعدام
كرديم و…
پدرم به آنها گفته بود، اينجا من هستم و شما، به چه كسي داريد
دروغ مي گوييد؟ مرغ پخته هم به اين حرفها ميخندد. بگوييد دست تان
به مجاهدين نمي رسد، اين زنداني هاي كت بسته و بي دفاع را كشتيد. مگر
خودتان به پسر من ۸سال حكم نداديد؟ فقط ۴ماه ديگر مانده بود كه
حكمش تمام شود و…
سرانجام كاغذهايي را براي امضا به پدرم داده بودند كه در آن متعهد
ميشد كه هيچ مراسم عزايي نگيرد، عكس پسرش را جايي نزند، به كسي
هم چيزي نگويد. اگر اين كارها را كرد، ممكن است بعد از مدتي محل
دفن او را بگويند. البته آنرا هرگز نگفتند و نمي توانستند هم بگويند.چون
همه را در گورهاي جمعي ريخته و روي آن را هم با بولدوزر صاف كرده
بودند.
در ساك اكبر، جوراب و شال گردني كه برايش بافته بودم، گذاشته
شده بود و ساعتش روز ۱۷ مرداد را نشان ميداد كه متوقف شده بود. آيا
قلبش هم همان روز از تپش باز ايستاده بود؟
جاي خالي همسفران
چندي بعد توسط يكي ازبچه ها توانستم كد راديويي ام را براي صداي
مجاهد بفرستم. از آن به بعد هر روز با اين اميد كه كدم را بشنوم، راديو را گوش ميكردم. اولين بار كه كد راديويي ام را از صداي مجاهد شنيدم،
دلم ميخواست از خوشحالي فرياد بكشم. برايم پيام داده بودند كه فردي
به ديدنم مي آيد و براي اعزام آماده باشم.
بالاخره روز اعزام فرا رسيد، با طيبه حياتي و زهره جمشيدي قرار
گذاشتيم كه هر كدام با يك اتوبوس خودمان را به شهر مرزي برسانيم
و در آنجا با كمك فردي كه با او قرار گذاشته بوديم، از مرز رد شويم.
من با يك اتوبوس حركت كردم و طيبه و زهره هم با يك اتوبوس ديگر
راه افتادند.
وقتي به شهر مرزي رسيدم، هرچه منتظر طيبه و زهره شدم، آنها
نيامدند. ۳روزدرآن شهر مرزي، با انتظاري كشنده صبر كردم. به خانة طيبه
زنگ زدم، معلوم شد او همان روز حركت كرده و ديگر برنگشته است. از
شواهد به نظر مي رسيد كه در مسير ضربه خورده و دستگير شده اند.
وقتي از آمدن طيبه و زهره نااميد شدم، به همراه پيكي كه مأمور
عبوردادن من از مرز بود، حركت كرديم. ۳روز طول كشيد تا توانستيم
از مرز عبور كنيم و به اولين پايگاه سازمان برسيم. يكي از شيرين ترين
لحظات عمرم، لحظه يي بود كه بعد از سالها دوباره به سازمان و به بچه ها
رسيدم. هيچوقت نخواهم توانست آن لحظه را با كلمات بيان كنم. پيش
خودم زمزمه كردم جاي شهدا خالي!…و جاي همسفرانم، طيبه و زهره
خالي!…همسفراني كه هرگز به هم نرسيديم.
بعدها شنيدم كه طيبه و زهره بعد از دستگيري در يكي از
پاسگاه هاي بازرسي مسير، به ا وين منتقل و بعد از شكنجه هاي وحشيانه
اعدام شده ا ند.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company