اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت چهارم- بازجویی
Sep 16, 2020 ·
16m 3s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
بازجويي
وقتي به اوين رسيديم، مردي كه صداي نخراشيده يي داشت، مرا
صداكرد،نزديك شد و چادرمرا محكم گرفت و كشيد و گفت دنبال
من بيا ! مرا از پله هاي يك زيرزمين پايين برد. چشم بند داشتم و قيافة او
را نمي ديدم، ولي از حرف زدن و نفس نفس زدنش احساس ميكردم
كه آدم چاق و تنومندي است. او از همان جا شروع به فحاشي كرد و
با چوبي كه دستش بود، گاهي روي سرم ميزد. اعتراض كردم كه
چرا ميزني؟! او كه انتظار چنين واكنشي نداشت، قدري مكث كرد
و بعد با چوبي كه در دست داشت محكم به سروصورتم كوبيد و
گفت: مثل اينكه حواست نيست اينجا كجاست؟ اينجا اوين است،
اينجا فقط من حق دارم حرف بزنم، اينجا تو بايد خفقان بگيري.
اينجا فقط وقتي من گفتم و من خواستم حرف ميزني! فهميدي؟!
وقتي وارد زيرزمين شديم، صداي شلاق زدنها و ناله ها و جيغ
و فرياد زنان و مرداني كه زيرشكنجه بودند، فضا را پر كرده بود.
تعدادي را كه همان روز دستگير كرده بودند، به آن زيرزمين آورده
و زيرشكنجه برده بودند. تعدادي را هم در انتظار نشانده بودند تا
نوبت شان برسد. مرا هم پشت در اتاقي نشاندند و گفتند اين جا باش
تا نوبتت برسد. از داخل اتاق صداي فرياد دلخراش يك زن و نعره
و داد و فرياد بازجوها ميآمد. مرد جواني را هم در همان راهرو
به تخت بسته بودند و به شدت شلاق ميزدند. بازجوها به او كه گويا
ورزشكار بود، فحش ميدادند و مي گفتند تو ورزشكار بودي، نه؟
پس بگير! و با كينه يي حيواني او را ميزدند.
يكي ديگر از برادران مجاهد را كه تمام پاهايش آش و لاش شده
بود، وسط راهرو سرپا نگهداشته و يكي از بازجوها شلاق را دور سر
خودش ميچرخاند و به زمين ميزد و مي گفت بايد از روي شلاق
بپري و اگر نميتوانست، شلاق محكم به پاي زخمي و شكافته شده اش
ميخورد و او با آه و ناله به زمين مي افتاد . ولي آنها دوباره او را با
ضرب شلاق و كتك و ناسزا سرپا ميكردند و اين كار، بارها و بارها
تكرار شد.
در همان نزديكي من دختري را به يك نيمكت بسته بودند و
چند بازجو او را شلاق ميزدند و او با تمام قدرتش فرياد ميكشيد.
در هر گوشة آنجا كه بعدها فهميدم زيرزمين بند ۲۰۹ اوين است،
بساط شكنجه برپا بود. بازجوها دائم در رفت وآمد بودند. در همان
حال آخوندي كنار من آمد و آهسته به من گفت: »اين صداها را
ميشنوي؟ « سعي كردم خودم را عادي نشان بدهم گفتم: »آره،
ميشنوم! « گفت: »اگر حرف نزني تو هم سرنوشتت همين است .
گفتم: »من چيزي ندارم كه بگويم «. گفت: خودت ميداني، ولي
يادت باشد كه من بهت گفتم! «. اين را گفت و رفت. چند دقيقة بعد
دو نفر ديگر آمدند و پرسيدند: مهناز…كيست؟ گفتم: نميشناسم!
گفتند: پس شناسنامه اش در خانة شما چه كارميكرد؟ از آن جا كه
ميدانستم دستگاهشان خيلي بي حساب وكتاب است گفتم: اشتباه
ميكنيد، توي خانه ما نبوده ! يكي از آنها چنان با لگد به پهلويم زد كه
چند متر آنطرف تر پرت شدم. چند فحش ركيك هم دادند و رفتند و
گفتند بعداً خدمتت مي رسيم!
با خودم مي گفتم چيزي كه آن همه درباره اش شنيده بودي، حالا
درانتظارخودت قرارگرفته است .خودت را برايش آماده كن!هرچند
نگران بودم و دلهره داشتم، ولي از خودم مطمئن بودم كه عزمم براي
مقاومت جزم است. برعكس آن چه كه شكنجه گرها فكرميكردند،
ديدن و شنيدن ناله و فرياد بچه هايي كه دور و برم شكنجه مي شدند،
اگرچه خيلي برايم سخت و زجرآور بود، ولي از مقاومت شان نيرو
ميگرفتم و در دلم آنها را تحسين و برايشان دعا ميكردم. احساس
ميكردم كه تنها نيستم چون صدها و شايد هزارها نفر از مجاهدين در
اينجا و زندانهاي ديگر زيرشكنجه هستند.
يكي از بازجوها درحاليكه با لحن مسخره يي حرف ميزد، از
مقابلم رد شد و با نوك كفشش به پايم زد و گفت: مي دوني اينجا
كجاست؟ به اين جا مي گن اوين! اوين…يعني حالا ببين!!
از لحن حرفزدنش به نظرم آمد كه حالت عادي ندارد. مثل
آدمهايي كه مست كرده اند يا مثل كسي كه مواد مخدر مصرف كرده و نميتواند حتي در حرف زدن تعادلش را حفظ كند.
بعد از يكي دوساعت آمدند و مرا به اتاق ديگري بردند. يكي
پرسيد: شمارة پايت چند است؟ نفهميدم منظورش چيست، گفتم: ۳۷ .
گفت: خب پس تا ۵۰ جا دارد كه بزرگ شود! من باز منظورش را
نفهميدم. دختر مجاهدي را كه قبل از من شكنجه ميكردند، از تخت
شكنجه باز كرده و كنار اتاق روي زمين نشانده بودند، سعي كردم
او را ببينم، ولي هر بار كه سرم را براي ديدنش بالا ميبردم، يكي
از بازجوها محكم بر سرم ميكوبيد. آن دختر ناله ميكرد و پاهايش
تماماً خون آلود بود. قبل از اينكه مرا روي تخت شكنجه بخوابانند،
از تشت آبي كه در گوشة اتاق بود، با يك ليوان پلاستيكي آب پر
كردند و گفتند بخور! ابتدا تشنه ام بود و ليوان اول را تا ته خوردم.
دوباره ليوان را پر كرد و داد دستم، گفتم نميخورم! با شلاق ميزد
و ميگفت اجباري است! بايد بخوري! تا ۱۲ - ۱۰ ليوان آب آورد
و هر بار با شلاق و كتك ميخواست كه بخورم و مي گفت اگر
يك قطره اش روي زمين بريزد تمام تشت را ميدهم بخوري. داشتم
مي تركيدم، سرانجام مرا روي تخت انداختند، اول تلاش كردم دراز
نكشم، ولي چندنفر روي سرم ريختند و در يك چشم بهم زدن مرا
خواباندند، دست و پايم را به تخت بستند و يك پتوي كثيف را هم
روي سرم انداختند. يك تشت آب هم زير پاهايم گذاشته بودند،
روي پاهايم آب ريختند و شلاق زدن را شروع كردند. آن خواهر
شكنجه شده كه نشسته بود، با آه و ناله التماس كرد كه دست از سر
من بردارند و نزنند، بازجوها با مشت و لگد او را ساكت كردند و از اتاق بيرون بردند و در راهرو نشاندند.
چون موقع شلاق زدن، زياد تكان مي خوردم، يك نفر روي
سرم نشست و بقيه به نوبت شلاق ميزدند. در لحظه دو نفر به صورت
يك درميان شلاق ميزدند و ميگفتند هر وقت خواستي اعتراف
كني با دستت علامت بده. هر چند دقيقه يكبار كه احساس خفگي
ميكردم، با دست علامت ميدادم كه ميخواهم حرف بزنم تا وقتي
از روي سرم بلند ميشوند، كمي نفس بكشم. نهايت آرزويم اين بود
كه سكته كنم و بميرم. تا جاييكه توان داشتم سرم را بلند ميكردم
و محكم به تخت ميكوبيدم، شايد فرجي حاصل شود و بميرم، اما
سخت جان تر از آن بودم كه خودم خيال ميكردم.
حين شكنجه يك بار آخوند محمدي گيلاني و يكبار هم
لاجوردي براي سركشي به زيرزمين آمدند. گيلاني بالاي سر من
آمد و از بازجوها پرسيد مشكلي نداريد؟ يكي از بازجوها با حالت
مسخره و لحن لومپني از او پرسيد: حاج آقا اين كاري كه ما مي كنيم
اسمش شكنجه است؟!
بعد خودش و بقيه بازجوها خنديدند. گيلاني هم در جوابش با
همان حالت تمسخر گفت: نخير! اين شكنجه نيست. چون شما موظفيد
حقايق را بدانيد.
اين حرف سراسر وجودم را لبريز از خشم و كينه نسبت به اين
دژخيم كرد. دلم ميخواست بلند شوم و با دستهاي خودم خفه اش
كنم. اما دست وپايم بسته بود. در همان حال به او گفتم: حقيقت؟!
اي كاش شما دنبال حقيقت بوديد!
احساس كردم حداقل يك ذره سبكتر شدم.
بعد از مدتي تعدادي از شكنجه گرها رفتند و تعدادشان كم شد
و آنها هم كه مانده بودند از شكنجة من خسته شدند و مرا از روي
تخت باز كردند و به راهرو بردند و گفتند كنار ديوار درجا بزن.
همين كه مي ايستادم با لگد يا شلاق مي زدند. درجازدن روي پاهاي
شكنجه شده، براي اين بود كه ورم پاها كمي بخوابد و بتوانند بيشتر
بزنند.
در حال درجازدن، براي اين كه درد را فراموش كنم، شروع كردم
به سرود خواندن. از اين كه آنها نميتوانستند از هيچ كدام از بچه هايي
كه آن شب در آن زيرزمين بودند، اطلاعاتي بگيرند، احساس غرور و
افتخار ميكردم. شكي نداشتم كه بيشتر از يك هفته نگه نمي دارند
و اعدام مي شوم. به خودم ميگفتم يكي دو هفته ديگر هم مي گذرد و
تمام مي شود و براي هميشه آسوده مي شوي.
وقتي به اوين رسيديم، مردي كه صداي نخراشيده يي داشت، مرا
صداكرد،نزديك شد و چادرمرا محكم گرفت و كشيد و گفت دنبال
من بيا ! مرا از پله هاي يك زيرزمين پايين برد. چشم بند داشتم و قيافة او
را نمي ديدم، ولي از حرف زدن و نفس نفس زدنش احساس ميكردم
كه آدم چاق و تنومندي است. او از همان جا شروع به فحاشي كرد و
با چوبي كه دستش بود، گاهي روي سرم ميزد. اعتراض كردم كه
چرا ميزني؟! او كه انتظار چنين واكنشي نداشت، قدري مكث كرد
و بعد با چوبي كه در دست داشت محكم به سروصورتم كوبيد و
گفت: مثل اينكه حواست نيست اينجا كجاست؟ اينجا اوين است،
اينجا فقط من حق دارم حرف بزنم، اينجا تو بايد خفقان بگيري.
اينجا فقط وقتي من گفتم و من خواستم حرف ميزني! فهميدي؟!
وقتي وارد زيرزمين شديم، صداي شلاق زدنها و ناله ها و جيغ
و فرياد زنان و مرداني كه زيرشكنجه بودند، فضا را پر كرده بود.
تعدادي را كه همان روز دستگير كرده بودند، به آن زيرزمين آورده
و زيرشكنجه برده بودند. تعدادي را هم در انتظار نشانده بودند تا
نوبت شان برسد. مرا هم پشت در اتاقي نشاندند و گفتند اين جا باش
تا نوبتت برسد. از داخل اتاق صداي فرياد دلخراش يك زن و نعره
و داد و فرياد بازجوها ميآمد. مرد جواني را هم در همان راهرو
به تخت بسته بودند و به شدت شلاق ميزدند. بازجوها به او كه گويا
ورزشكار بود، فحش ميدادند و مي گفتند تو ورزشكار بودي، نه؟
پس بگير! و با كينه يي حيواني او را ميزدند.
يكي ديگر از برادران مجاهد را كه تمام پاهايش آش و لاش شده
بود، وسط راهرو سرپا نگهداشته و يكي از بازجوها شلاق را دور سر
خودش ميچرخاند و به زمين ميزد و مي گفت بايد از روي شلاق
بپري و اگر نميتوانست، شلاق محكم به پاي زخمي و شكافته شده اش
ميخورد و او با آه و ناله به زمين مي افتاد . ولي آنها دوباره او را با
ضرب شلاق و كتك و ناسزا سرپا ميكردند و اين كار، بارها و بارها
تكرار شد.
در همان نزديكي من دختري را به يك نيمكت بسته بودند و
چند بازجو او را شلاق ميزدند و او با تمام قدرتش فرياد ميكشيد.
در هر گوشة آنجا كه بعدها فهميدم زيرزمين بند ۲۰۹ اوين است،
بساط شكنجه برپا بود. بازجوها دائم در رفت وآمد بودند. در همان
حال آخوندي كنار من آمد و آهسته به من گفت: »اين صداها را
ميشنوي؟ « سعي كردم خودم را عادي نشان بدهم گفتم: »آره،
ميشنوم! « گفت: »اگر حرف نزني تو هم سرنوشتت همين است .
گفتم: »من چيزي ندارم كه بگويم «. گفت: خودت ميداني، ولي
يادت باشد كه من بهت گفتم! «. اين را گفت و رفت. چند دقيقة بعد
دو نفر ديگر آمدند و پرسيدند: مهناز…كيست؟ گفتم: نميشناسم!
گفتند: پس شناسنامه اش در خانة شما چه كارميكرد؟ از آن جا كه
ميدانستم دستگاهشان خيلي بي حساب وكتاب است گفتم: اشتباه
ميكنيد، توي خانه ما نبوده ! يكي از آنها چنان با لگد به پهلويم زد كه
چند متر آنطرف تر پرت شدم. چند فحش ركيك هم دادند و رفتند و
گفتند بعداً خدمتت مي رسيم!
با خودم مي گفتم چيزي كه آن همه درباره اش شنيده بودي، حالا
درانتظارخودت قرارگرفته است .خودت را برايش آماده كن!هرچند
نگران بودم و دلهره داشتم، ولي از خودم مطمئن بودم كه عزمم براي
مقاومت جزم است. برعكس آن چه كه شكنجه گرها فكرميكردند،
ديدن و شنيدن ناله و فرياد بچه هايي كه دور و برم شكنجه مي شدند،
اگرچه خيلي برايم سخت و زجرآور بود، ولي از مقاومت شان نيرو
ميگرفتم و در دلم آنها را تحسين و برايشان دعا ميكردم. احساس
ميكردم كه تنها نيستم چون صدها و شايد هزارها نفر از مجاهدين در
اينجا و زندانهاي ديگر زيرشكنجه هستند.
يكي از بازجوها درحاليكه با لحن مسخره يي حرف ميزد، از
مقابلم رد شد و با نوك كفشش به پايم زد و گفت: مي دوني اينجا
كجاست؟ به اين جا مي گن اوين! اوين…يعني حالا ببين!!
از لحن حرفزدنش به نظرم آمد كه حالت عادي ندارد. مثل
آدمهايي كه مست كرده اند يا مثل كسي كه مواد مخدر مصرف كرده و نميتواند حتي در حرف زدن تعادلش را حفظ كند.
بعد از يكي دوساعت آمدند و مرا به اتاق ديگري بردند. يكي
پرسيد: شمارة پايت چند است؟ نفهميدم منظورش چيست، گفتم: ۳۷ .
گفت: خب پس تا ۵۰ جا دارد كه بزرگ شود! من باز منظورش را
نفهميدم. دختر مجاهدي را كه قبل از من شكنجه ميكردند، از تخت
شكنجه باز كرده و كنار اتاق روي زمين نشانده بودند، سعي كردم
او را ببينم، ولي هر بار كه سرم را براي ديدنش بالا ميبردم، يكي
از بازجوها محكم بر سرم ميكوبيد. آن دختر ناله ميكرد و پاهايش
تماماً خون آلود بود. قبل از اينكه مرا روي تخت شكنجه بخوابانند،
از تشت آبي كه در گوشة اتاق بود، با يك ليوان پلاستيكي آب پر
كردند و گفتند بخور! ابتدا تشنه ام بود و ليوان اول را تا ته خوردم.
دوباره ليوان را پر كرد و داد دستم، گفتم نميخورم! با شلاق ميزد
و ميگفت اجباري است! بايد بخوري! تا ۱۲ - ۱۰ ليوان آب آورد
و هر بار با شلاق و كتك ميخواست كه بخورم و مي گفت اگر
يك قطره اش روي زمين بريزد تمام تشت را ميدهم بخوري. داشتم
مي تركيدم، سرانجام مرا روي تخت انداختند، اول تلاش كردم دراز
نكشم، ولي چندنفر روي سرم ريختند و در يك چشم بهم زدن مرا
خواباندند، دست و پايم را به تخت بستند و يك پتوي كثيف را هم
روي سرم انداختند. يك تشت آب هم زير پاهايم گذاشته بودند،
روي پاهايم آب ريختند و شلاق زدن را شروع كردند. آن خواهر
شكنجه شده كه نشسته بود، با آه و ناله التماس كرد كه دست از سر
من بردارند و نزنند، بازجوها با مشت و لگد او را ساكت كردند و از اتاق بيرون بردند و در راهرو نشاندند.
چون موقع شلاق زدن، زياد تكان مي خوردم، يك نفر روي
سرم نشست و بقيه به نوبت شلاق ميزدند. در لحظه دو نفر به صورت
يك درميان شلاق ميزدند و ميگفتند هر وقت خواستي اعتراف
كني با دستت علامت بده. هر چند دقيقه يكبار كه احساس خفگي
ميكردم، با دست علامت ميدادم كه ميخواهم حرف بزنم تا وقتي
از روي سرم بلند ميشوند، كمي نفس بكشم. نهايت آرزويم اين بود
كه سكته كنم و بميرم. تا جاييكه توان داشتم سرم را بلند ميكردم
و محكم به تخت ميكوبيدم، شايد فرجي حاصل شود و بميرم، اما
سخت جان تر از آن بودم كه خودم خيال ميكردم.
حين شكنجه يك بار آخوند محمدي گيلاني و يكبار هم
لاجوردي براي سركشي به زيرزمين آمدند. گيلاني بالاي سر من
آمد و از بازجوها پرسيد مشكلي نداريد؟ يكي از بازجوها با حالت
مسخره و لحن لومپني از او پرسيد: حاج آقا اين كاري كه ما مي كنيم
اسمش شكنجه است؟!
بعد خودش و بقيه بازجوها خنديدند. گيلاني هم در جوابش با
همان حالت تمسخر گفت: نخير! اين شكنجه نيست. چون شما موظفيد
حقايق را بدانيد.
اين حرف سراسر وجودم را لبريز از خشم و كينه نسبت به اين
دژخيم كرد. دلم ميخواست بلند شوم و با دستهاي خودم خفه اش
كنم. اما دست وپايم بسته بود. در همان حال به او گفتم: حقيقت؟!
اي كاش شما دنبال حقيقت بوديد!
احساس كردم حداقل يك ذره سبكتر شدم.
بعد از مدتي تعدادي از شكنجه گرها رفتند و تعدادشان كم شد
و آنها هم كه مانده بودند از شكنجة من خسته شدند و مرا از روي
تخت باز كردند و به راهرو بردند و گفتند كنار ديوار درجا بزن.
همين كه مي ايستادم با لگد يا شلاق مي زدند. درجازدن روي پاهاي
شكنجه شده، براي اين بود كه ورم پاها كمي بخوابد و بتوانند بيشتر
بزنند.
در حال درجازدن، براي اين كه درد را فراموش كنم، شروع كردم
به سرود خواندن. از اين كه آنها نميتوانستند از هيچ كدام از بچه هايي
كه آن شب در آن زيرزمين بودند، اطلاعاتي بگيرند، احساس غرور و
افتخار ميكردم. شكي نداشتم كه بيشتر از يك هفته نگه نمي دارند
و اعدام مي شوم. به خودم ميگفتم يكي دو هفته ديگر هم مي گذرد و
تمام مي شود و براي هميشه آسوده مي شوي.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments