اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت دهم- اوین بند ۲۴۰ بالا
Oct 1, 2020 ·
17m 17s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
اوين بند ۲۴۰ بالا
مرا به بند ۲۴۰ ، طبقة بالا، اتاق شمارة ۵ منتقل كردند. وقتي وارد بند
شدم و چشمبندم را برداشتم، در اولين نگاه از تراكم موجود در آن جا و
تعداد انبوه زندانيان، جا خوردم. كم كم اوضاع دستم آمد كه در اين بند تا
بيش از ۱۰ برابرظرفيتش،زندانيان را روي هم تلنباركرده بودند.دراتاقهايي
كه حداكثر براي ۱۰ تا ۱۲ نفر ساخته شده بود، تا ۹۰ نفر و در اتاقهاي كمي
بزرگتر تا ۱۲۰ نفر جا داده بودند. به طوري كه جاي نشستن و خوابيدن نبود.
در يك بند ۶اتاقه نزديك به ۸۰۰ نفر را به طور واقعي روي هم ريخته بودند.
هميشه راهروهاي بند شلوغ بود و به زحمت راه ميرفتيم. چون دراتاقها
جا براي اين همه آدم نبود. براي كل نفرات فقط ۶توالت و روشويي وجود
داشت كه همواره دو سه تاي آن گرفته و خراب بود و نميشد از آن استفاده
كرد.لذا درتمام طول روزبراي رفتن به دستشويي بايد درصف مي ايستاديم.
وقتي هم به پاسدار مسئول بند ميگفتيم دستشويي گرفته و خراب است،
ميگفتندخودتان خراب كرده ايد،درست نمي كنيم.
شبها موقع خوابيدن، براي هر نفر فقط به اندازه يي جا بود كه به پهلو
بخوابد و حتي در جاي خودش نمي توانست از اين پهلو به آن پهلو بغلتد.
به علت معضل كمبود جا براي خوابيدن، هر اتاقي، يكنفر مسئول خواب
داشت كه كروكي استراحت افراد را روي يك برگه ميكشيد و هر
روز با ورود و خروج زنداني از اتاق آن را به روز ميكرد. وقتي هم ا تاقي
شكنجه شده داشتيم، جايمان تنگتر ميشد چون براي آنها بايد جاي بيشتري
اختصاص ميداديم.درراهروها هم وضع به همين ترتيب بود وحتي تا مقابل
توالتها هم مي خوابيدند. در اين حالت وضعيت آنهايي كه بيماري آسم يا
ناراحتي قلبي و تنفسي داشتند خيلي ناگوار ميشد.
بچه ها به شوخي وضعيت خوابيدن را »كتابي « يا »كركره يي « مي گفتند
ووقتي ميخواستند پهلوبه پهلو بشوند، يك نفربا حالت شوخ وشاد مي گفت
بچه ها كركره را بكشيد و همه از اين پهلو به پهلوي ديگر مي غلتيدند.
با اين وضعيت بندها، اوايل هفته يي فقط يكبار هواخوري ميدادند و
بعدها به خاطر شيوع بيماريها مجبور شدند آن را روزانه دو سه برابر كنند كه
تازه با توجه به تراكم جمعيت، محوطة هواخوري هم بسيار شلوغ ميشد و
جايي براي تحرك يا ورزش نبود.
وضعيت بهداشت در بندها خيلي اسفناك بود. آب حمام فقط هفته يي
دو بار آن هم از شب تا صبح گرم مي شد. تازه ابتدا آب آنقدر جوش
ميشد كه از شير آب سرد هم آبجوش مي آمد و هيچكس نميتوانست
حمام كند. ما هم از اين وضعيت استفاده كرده و در اين شبها با آن آب
جوش، چاي درست ميكرديم و به اين ترتيب ميتوانستيم هفته يي يكي
دو بار چاي بدون كافور بخوريم. بعد از يك ساعت، آب قابل استفاده ميشد، ولي از نيمه شب به بعد آب كاملاً سرد بود. با اين وضعيت بهداشت
وهمچنين شلوغي بيش ازحد بندها، انواع بيماريهاي پوستي به سرعت شيوع
پيدا ميكرد. همين كه يك بيماري واگيردار وارد بند ميشد، درمدت خيلي
كوتاهي تعداد زيادي بيمار ميشدند. در زندان همة بچه ها حداقل يكبار،
بيماري پوستي گرفته بودند و بسياري هم چند بار. بعضي زندانيان بيماري در
بدنشان ماندگار شده بود و ديگر خوب نميشدند و سالها رنج بيماري را
تحمل مي كردند.
در يك مقطع، در بند پايين ما بيماري گال شايع شد و بعد از مدتي
به بند بالا هم سرايت كرد. كساني كه گال ميگرفتند، نقاطي از پوست
بدنشان دچار چنان خارش شديدي ميشد كه از شدت خارش پوستشان را
مي كندند و زخمي ميكردند. بعد از مدتي كه بيماري به تمام بند سرايت و
روند خودش را طي كرد، يك ديگ بزرگ آوردند و بچه ها در حياط بند
همة لباسهايشان را مي جوشاندند، تابيماري را ريشه كن كنند.
در همان دو ماه اول زندانم دچار بيماري پوستي شدم و تا مدتها به آن
مبتلا بودم. بعد گال هم گرفتم. شدت خارش و سوزش آنقدر زياد بود كه
امدادگر بند قرص هاي خواب آور قوي ميداد كه تا ۲۴ ساعت مي خوابيدم و
فقط به اين ترتيب معالجه شدم.
كِركبَپِرِسه پلا
غذايي كه به زندانيان ميدادند، از نظر كمي بسيار ناچيز و از نظر كيفي
فاقد حداقل هاي مورد نياز يك فرد براي ادامة حيات بود. از بهترين غذاهاي
زندان پلويي بود كه اسمش مرغ پلو بود، اما بچه هاي شمالي اسمش را »كرکبپرسه پلا «، يعني پلوي مرغ پريده، گذاشته بودند، عبارت بود ازبرنج
سفيد با تكه هاي بسيار كوچك و بسيار كم مرغ و استخوان با هم. به طوري
كه از يك ديگ برنج به زحمت مي توانستيم به اندازة يك بشقاب معمولي
گوشت مرغ و استخوان خرد شده دربياوريم. آنها را هم بيشتر به مريضها و
شكنجه شده ها مي داديم و مابقي آن را كه تقريباً چيزي باقي نمي ماند به طور
سمبليك! بين بقيه تقسيم مي كرديم.
روز ۲۲ بهمن سال ۶۱ براي اولين بار براي ناهار برنج سفيد با تكه هاي
بزرگ گوشت قرمز دادند و همه يك شكم سير غذا خوردند. نيمه شب از
سروصدا و جنب وجوش بچه ها بيدار شدم و ديدم تعداد زيادي دارند ناله
مي كنند ودائم درتردد هستند.ازكل نفرات بند من وتعداد انگشت شماري
كه از آن غذا نخورده بوديم، سالم مانده و بقية بچه ها همه دچار مسموميت
شديد غذايي شده بودند.
تعدادي كه به حالت اغما افتاده بودند به بهداري اوين منتقل شدند و بقيه
در داخل بند هر كدام به تناسب بنيه شان، حالشان بد يا بدتر بود. از پاسدارها
با سروصدا واعتراض، سرُم گرفتيم و به كمك دو نفر ازامدادگران خودمان
در داخل بند، به نفراتي كه نياز به سرم داشتند، وصل كرديم. ما چند نفر كه
سالم بوديم هر نيم ساعت يك بارحمام و توالتها راتك تك با فشارآب زياد
مي شستيم.
اين وضعيت تا دو روز ادامه پيدا كرد، تا اين كه كم كم حال نفرات
بهتر شد. بعدها فهميديم كه در همة بندهاي زندان وضع به همين صورت
بوده است.
وضعيت بند انفرادي
در بند انفرادي كه اسم آن را »آسايشگاه « گذاشته بودند، براي هر
۵۰ سلول، دوحمام كوچك درراهرو بند قرارداشت.هر ۷ تا ۱۰ روزيك بار
نوبت حمام به هر سلولي ميرسيد، ميگفتند براي حمام و لباسشويي روي
هم ۱۵ دقيقه وقت داريد، ولي به همين زمانبندي هم پايبند نبودند و وسط
كار، در را باز ميكردند و مي گفتند زودباش تمام كن بيا بيرون! يكبار كه
من كارم را تمام نكرده بودم، زن پاسداري كه آمده بود عصباني شد و در
حمام را بست و تا چند ساعت سراغم نيامد. هر كس سر زمانبندي كارش
راتمام نمي كرد،همين بل ارا به سرش مي آوردند.در چنين مواقعي ازآنجا
كه زمستان بود و حمام هم هيچ وسيلة گرمايشي نداشت، هواي داخل حمام
فوقالعاده سرد ميشد و عموماً بچه ها مريض ميشدند.
از ساير امكانات زيستي نيز خبري نبود. داشتن ساعت، سنجاق، لباس
بيش ازدودست درسلول ممنوع بود واگركسي داشت همان ابتداي ورود
از او ميگرفتند. از روزنامه و كتاب و قلم و كاغذ هم خبري نبود.
بعد از مدتي طبقات زنان را با مردان جا به جا كردند. سلولهاي طبقه
اول و دوم و سوم ويژة مردان و سلولهاي طبقة چهارم ويژة زنان شد و ما
را به طبقة چهارم بردند. در هر سلول يك دريچة مشبّك كوچك ۱۵ در
۱۵ سانتيمتر نزديك سقف بود كه به سلولهاي پايين و بالا راه داشت. از اين
دريچه تقريباً هر دو سه شب يكبار صداي داد و فريادهاي مردي را كه در
سلول پاييني بود، مي شنيدم.معلوم بود بيماراست،چون بعضي وقتها با داد و
فرياد درخواست داروهايش را ميكرد.بعد ازآن هم صداي نكرة پاسداري
مي آمد كه با فحش و ناسزا ساكتش ميكرد.
ازنظرپاسداران وبازجوها،هركاري درسلول جرم محسوب ميشد و آن
را به حساب روحيه گرفتن ميگذاشتند، مثلاً ورزش كردن، كاردستي كردن
و …يك روز كه من با مقداري نايلون در حال درست كردن يك سبد
كوچك براي گذاشتن صابون بودم، پاسداربند ناگهان دريچة سلول مرا باز
كرد وآن را ديد و بلافاصله وارد سلول شد و با فحش وناسزا آن را از دستم
كشيد و برد. نيم ساعت بعد آمد و گفت: اين نقض ضوابط را به بازجويت
گزارش كرديم و اوهم برايت تنبيه مشخص كرده كه به مدت ۳ساعت بايد
روي يك پا بايستي.
با خونسردي به او گفتم: پاهايم زخم است و نمي توانم روي يك پا
بايستم.
ولي نه تنها گوشش بدهكار نبود بلكه خيلي هم بهش برخورد و با
كمك يك زن پاسدار ديگر دو نفري با زور مرا از سلول بيرون بردند كه
حكم داده شده را اجرا كنند.
مرا به بند ۲۴۰ ، طبقة بالا، اتاق شمارة ۵ منتقل كردند. وقتي وارد بند
شدم و چشمبندم را برداشتم، در اولين نگاه از تراكم موجود در آن جا و
تعداد انبوه زندانيان، جا خوردم. كم كم اوضاع دستم آمد كه در اين بند تا
بيش از ۱۰ برابرظرفيتش،زندانيان را روي هم تلنباركرده بودند.دراتاقهايي
كه حداكثر براي ۱۰ تا ۱۲ نفر ساخته شده بود، تا ۹۰ نفر و در اتاقهاي كمي
بزرگتر تا ۱۲۰ نفر جا داده بودند. به طوري كه جاي نشستن و خوابيدن نبود.
در يك بند ۶اتاقه نزديك به ۸۰۰ نفر را به طور واقعي روي هم ريخته بودند.
هميشه راهروهاي بند شلوغ بود و به زحمت راه ميرفتيم. چون دراتاقها
جا براي اين همه آدم نبود. براي كل نفرات فقط ۶توالت و روشويي وجود
داشت كه همواره دو سه تاي آن گرفته و خراب بود و نميشد از آن استفاده
كرد.لذا درتمام طول روزبراي رفتن به دستشويي بايد درصف مي ايستاديم.
وقتي هم به پاسدار مسئول بند ميگفتيم دستشويي گرفته و خراب است،
ميگفتندخودتان خراب كرده ايد،درست نمي كنيم.
شبها موقع خوابيدن، براي هر نفر فقط به اندازه يي جا بود كه به پهلو
بخوابد و حتي در جاي خودش نمي توانست از اين پهلو به آن پهلو بغلتد.
به علت معضل كمبود جا براي خوابيدن، هر اتاقي، يكنفر مسئول خواب
داشت كه كروكي استراحت افراد را روي يك برگه ميكشيد و هر
روز با ورود و خروج زنداني از اتاق آن را به روز ميكرد. وقتي هم ا تاقي
شكنجه شده داشتيم، جايمان تنگتر ميشد چون براي آنها بايد جاي بيشتري
اختصاص ميداديم.درراهروها هم وضع به همين ترتيب بود وحتي تا مقابل
توالتها هم مي خوابيدند. در اين حالت وضعيت آنهايي كه بيماري آسم يا
ناراحتي قلبي و تنفسي داشتند خيلي ناگوار ميشد.
بچه ها به شوخي وضعيت خوابيدن را »كتابي « يا »كركره يي « مي گفتند
ووقتي ميخواستند پهلوبه پهلو بشوند، يك نفربا حالت شوخ وشاد مي گفت
بچه ها كركره را بكشيد و همه از اين پهلو به پهلوي ديگر مي غلتيدند.
با اين وضعيت بندها، اوايل هفته يي فقط يكبار هواخوري ميدادند و
بعدها به خاطر شيوع بيماريها مجبور شدند آن را روزانه دو سه برابر كنند كه
تازه با توجه به تراكم جمعيت، محوطة هواخوري هم بسيار شلوغ ميشد و
جايي براي تحرك يا ورزش نبود.
وضعيت بهداشت در بندها خيلي اسفناك بود. آب حمام فقط هفته يي
دو بار آن هم از شب تا صبح گرم مي شد. تازه ابتدا آب آنقدر جوش
ميشد كه از شير آب سرد هم آبجوش مي آمد و هيچكس نميتوانست
حمام كند. ما هم از اين وضعيت استفاده كرده و در اين شبها با آن آب
جوش، چاي درست ميكرديم و به اين ترتيب ميتوانستيم هفته يي يكي
دو بار چاي بدون كافور بخوريم. بعد از يك ساعت، آب قابل استفاده ميشد، ولي از نيمه شب به بعد آب كاملاً سرد بود. با اين وضعيت بهداشت
وهمچنين شلوغي بيش ازحد بندها، انواع بيماريهاي پوستي به سرعت شيوع
پيدا ميكرد. همين كه يك بيماري واگيردار وارد بند ميشد، درمدت خيلي
كوتاهي تعداد زيادي بيمار ميشدند. در زندان همة بچه ها حداقل يكبار،
بيماري پوستي گرفته بودند و بسياري هم چند بار. بعضي زندانيان بيماري در
بدنشان ماندگار شده بود و ديگر خوب نميشدند و سالها رنج بيماري را
تحمل مي كردند.
در يك مقطع، در بند پايين ما بيماري گال شايع شد و بعد از مدتي
به بند بالا هم سرايت كرد. كساني كه گال ميگرفتند، نقاطي از پوست
بدنشان دچار چنان خارش شديدي ميشد كه از شدت خارش پوستشان را
مي كندند و زخمي ميكردند. بعد از مدتي كه بيماري به تمام بند سرايت و
روند خودش را طي كرد، يك ديگ بزرگ آوردند و بچه ها در حياط بند
همة لباسهايشان را مي جوشاندند، تابيماري را ريشه كن كنند.
در همان دو ماه اول زندانم دچار بيماري پوستي شدم و تا مدتها به آن
مبتلا بودم. بعد گال هم گرفتم. شدت خارش و سوزش آنقدر زياد بود كه
امدادگر بند قرص هاي خواب آور قوي ميداد كه تا ۲۴ ساعت مي خوابيدم و
فقط به اين ترتيب معالجه شدم.
كِركبَپِرِسه پلا
غذايي كه به زندانيان ميدادند، از نظر كمي بسيار ناچيز و از نظر كيفي
فاقد حداقل هاي مورد نياز يك فرد براي ادامة حيات بود. از بهترين غذاهاي
زندان پلويي بود كه اسمش مرغ پلو بود، اما بچه هاي شمالي اسمش را »كرکبپرسه پلا «، يعني پلوي مرغ پريده، گذاشته بودند، عبارت بود ازبرنج
سفيد با تكه هاي بسيار كوچك و بسيار كم مرغ و استخوان با هم. به طوري
كه از يك ديگ برنج به زحمت مي توانستيم به اندازة يك بشقاب معمولي
گوشت مرغ و استخوان خرد شده دربياوريم. آنها را هم بيشتر به مريضها و
شكنجه شده ها مي داديم و مابقي آن را كه تقريباً چيزي باقي نمي ماند به طور
سمبليك! بين بقيه تقسيم مي كرديم.
روز ۲۲ بهمن سال ۶۱ براي اولين بار براي ناهار برنج سفيد با تكه هاي
بزرگ گوشت قرمز دادند و همه يك شكم سير غذا خوردند. نيمه شب از
سروصدا و جنب وجوش بچه ها بيدار شدم و ديدم تعداد زيادي دارند ناله
مي كنند ودائم درتردد هستند.ازكل نفرات بند من وتعداد انگشت شماري
كه از آن غذا نخورده بوديم، سالم مانده و بقية بچه ها همه دچار مسموميت
شديد غذايي شده بودند.
تعدادي كه به حالت اغما افتاده بودند به بهداري اوين منتقل شدند و بقيه
در داخل بند هر كدام به تناسب بنيه شان، حالشان بد يا بدتر بود. از پاسدارها
با سروصدا واعتراض، سرُم گرفتيم و به كمك دو نفر ازامدادگران خودمان
در داخل بند، به نفراتي كه نياز به سرم داشتند، وصل كرديم. ما چند نفر كه
سالم بوديم هر نيم ساعت يك بارحمام و توالتها راتك تك با فشارآب زياد
مي شستيم.
اين وضعيت تا دو روز ادامه پيدا كرد، تا اين كه كم كم حال نفرات
بهتر شد. بعدها فهميديم كه در همة بندهاي زندان وضع به همين صورت
بوده است.
وضعيت بند انفرادي
در بند انفرادي كه اسم آن را »آسايشگاه « گذاشته بودند، براي هر
۵۰ سلول، دوحمام كوچك درراهرو بند قرارداشت.هر ۷ تا ۱۰ روزيك بار
نوبت حمام به هر سلولي ميرسيد، ميگفتند براي حمام و لباسشويي روي
هم ۱۵ دقيقه وقت داريد، ولي به همين زمانبندي هم پايبند نبودند و وسط
كار، در را باز ميكردند و مي گفتند زودباش تمام كن بيا بيرون! يكبار كه
من كارم را تمام نكرده بودم، زن پاسداري كه آمده بود عصباني شد و در
حمام را بست و تا چند ساعت سراغم نيامد. هر كس سر زمانبندي كارش
راتمام نمي كرد،همين بل ارا به سرش مي آوردند.در چنين مواقعي ازآنجا
كه زمستان بود و حمام هم هيچ وسيلة گرمايشي نداشت، هواي داخل حمام
فوقالعاده سرد ميشد و عموماً بچه ها مريض ميشدند.
از ساير امكانات زيستي نيز خبري نبود. داشتن ساعت، سنجاق، لباس
بيش ازدودست درسلول ممنوع بود واگركسي داشت همان ابتداي ورود
از او ميگرفتند. از روزنامه و كتاب و قلم و كاغذ هم خبري نبود.
بعد از مدتي طبقات زنان را با مردان جا به جا كردند. سلولهاي طبقه
اول و دوم و سوم ويژة مردان و سلولهاي طبقة چهارم ويژة زنان شد و ما
را به طبقة چهارم بردند. در هر سلول يك دريچة مشبّك كوچك ۱۵ در
۱۵ سانتيمتر نزديك سقف بود كه به سلولهاي پايين و بالا راه داشت. از اين
دريچه تقريباً هر دو سه شب يكبار صداي داد و فريادهاي مردي را كه در
سلول پاييني بود، مي شنيدم.معلوم بود بيماراست،چون بعضي وقتها با داد و
فرياد درخواست داروهايش را ميكرد.بعد ازآن هم صداي نكرة پاسداري
مي آمد كه با فحش و ناسزا ساكتش ميكرد.
ازنظرپاسداران وبازجوها،هركاري درسلول جرم محسوب ميشد و آن
را به حساب روحيه گرفتن ميگذاشتند، مثلاً ورزش كردن، كاردستي كردن
و …يك روز كه من با مقداري نايلون در حال درست كردن يك سبد
كوچك براي گذاشتن صابون بودم، پاسداربند ناگهان دريچة سلول مرا باز
كرد وآن را ديد و بلافاصله وارد سلول شد و با فحش وناسزا آن را از دستم
كشيد و برد. نيم ساعت بعد آمد و گفت: اين نقض ضوابط را به بازجويت
گزارش كرديم و اوهم برايت تنبيه مشخص كرده كه به مدت ۳ساعت بايد
روي يك پا بايستي.
با خونسردي به او گفتم: پاهايم زخم است و نمي توانم روي يك پا
بايستم.
ولي نه تنها گوشش بدهكار نبود بلكه خيلي هم بهش برخورد و با
كمك يك زن پاسدار ديگر دو نفري با زور مرا از سلول بيرون بردند كه
حكم داده شده را اجرا كنند.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments