اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت ششم- صف اعدام
Sep 19, 2020 ·
16m 34s
Sign up for free
Listen to this episode and many more. Enjoy the best podcasts on Spreaker!
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
صف اعدام
۳ماه بعد از اين كه به بند عمومي رفته بودم، براي بازجويي صدايم
كردند. در شعبه، ضمن بازجويي مشروح يكسري از فعاليت هايم را
در مقابلم گذاشتند. معلوم بود كه از جايي لو رفته است. در منطق آنها، همان براي صدور حكم اعدام من كافي بود. هر چه انكار كردم،
فايده يي نداشت و دوباره يك سلسله بازجويي شروع شد و تا چندين
روز ادامه داشت. بعضي روزها مرا تا نيمه هاي شب در شعبه نگه
ميداشتند و بعد به بند مي فرستادند.
در يكي از روزها بازجوييم تمام شده بود و در طبقة پايين منتظر
بودم تا به بند بروم. معمولاً وقتي در شعبه كارشان با كسي تمام ميشد
و ميخواستند او را به بند بفرستند، به طبقة پايين ميآوردند و بايد در
راهرو منتظرمين شست تا هروقت خواستند افراد را به خط كنند و به
بند ببرند.
آن شب دير وقت بود و فقط من مانده بودم، شعبه خيلي خلوت
بودوفقط صداهايي از انتهاي راهرويي كه در آن نشسته بودم، مي آمد.
صداي نكرة پاسداري به عده يي از بچه ها دستور مي داد: جورابهايتان
را دربياوريد!
اول فكر كردم ميخواهند شكنجه شان كنند. بعد دوباره صداي
پاسدار آمد كه گفت: همه با ماژيك اسم هايتان را روي پاهايتان
درشت بنويسيد!
اينجا ديگر قلبم نزديك بود از حركت بايستد. چون شنيده بودم
وقتي بچه ها را براي اعدام ميبرند، به آنها مي گويند اسمهايشان را
روي پاهايشان بنويسند، تا بعد از اعدام شناسايي بشوند.
دوباره صداي همان پاسدار آمد: هر كس ساعت، حلقه، انگشتر،
گردنبند دارد دربياورد و تحويل بدهد.
تعدادي از پاسدارها در راهرو اين طرف و آن طرف ميرفتند و از حرفهايي كه ميزدند مشخص بود دنبال فرستادن تيمهاي مسلح
به ميدان تيرباران هستند. شنيدن اين حرفها و اين صداها، به شدت
عذاب آور بود. قلبم از غصه داشت مي تركيد. خدايا دوباره امشب چه
خبر خواهد شد؟! نيم ساعت بعد همه را به خط كرده بودند و با پاي
برهنه پشت سرهم راه انداختند. وقتي صف آنها از جلو من رد شد، از
زير چشمبند نگاهشان كردم. ۸مرد جوان كه بين ۲۰ تا ۳۰ سال سن
داشتند، يكي از آنها پاهايش بر اثر شكنجه آش و لاش بود و به سختي
با عصا راه ميرفت. يكي ديگر از آنها چشمبندش را كمي بالا زد
كه زير پايش را ببيند كه همان موقع پاسدار جلادي كه كنارش بود،
با باتوم يك ضربة محكم به سر او زد و گفت: چشمبندت را پايين
بكش!
آن جوان با اعتراض گفت: بابا الان كه ديگه داريم براي اعدام
ميرويم، ولمان كنيد! پاسدار دوباره با كتك جوابش را داد.
يكي از آنها زيرلب چيزي زمزمه ميكرد كه درست شنيده
نميشد، به نظرم آمد آيه هاي قرآن را مي خواند.
تا عمر دارم، اين صحنه را فراموش نخواهم كرد. نفسم بند آمده
بود. با ديدن اين صحنه حال و احساسي داشتم كه نميتوانم درست
بيان كنم، بغض گلويم را گرفته بود. جلادان حتي در آخرين لحظات
هم دست از شكنجه و آزار بچه ها برنمي داشتند، بچه ها چقدر مظلوم
بودند، آرام از برابرم رد شدند و رفتند، آنقدر آرام و راحت بودند
كه انگار نه انگار براي اعدام ميروند. بغض داشت خفه ا م ميكرد.
ايكاش مي توانستم فرياد بكشم و جلو اين بيرحمي و قساوت را بگيرم. ميديدم بهترين جوانها را به همين سادگي اعدام ميكنند و
هيچكس نميتواند كاري بكند. تك تك آنها را از زير چشمبند نگاه
كردم و از اين كه تا ساعتي ديگر قلب آنها براي هميشه از تپش خواهد
ايستاد دردي عميق قلبم را مي فشرد در دلم مي گريستم و ناله مي كردم.
اي كاش به جاي همة آنها من اعدام ميشدم. تحمل آن صد بار ساده تر
از ديدن اين صحنه ها بود.
محاكمه
زمستان سال ۶۲ مرا محاكمه فرستادند. يك آخوند به عنوان
رئيس دادگاه و يك پاسدار به اصطلاح داديار تمام صحنه و اجزاي
اين به اصطلاح محاكمه را تشكيل ميدادند. آخوند ليستي از اتهامهاي
ساختگي را به عنوان كيفرخواست قرائت كرد. كل محاكمه ۱۰ دقيقه
هم طول نكشيد و دست آخر با فحش و فضيحت بيرونم كردند.كمتر
از يكماه بعد دوباره براي محاكمه صدايم كردند و همان سناريو
تكرار شد و دوباره فحش و كتك نثارم شد. محاكمه يي در كار نبود.
زندانيان را براي انجام مصاحبه تحت فشار مي گذاشتند، و هركس
قبول نمي كرد همين معامله را با او ميكردند و حكمش اعدام بود.
در عيد سال ۶۳ ، بعد از اينكه حدود دو سال از دستگيريم گذشته
بود و هنوز به اصطلاح زير حكم بودم، يك روز عصر پنجشنبه براي
بازجويي صدايم كردند. دلم فروريخت. نميدانستم چرا صدايم
كرده ا ند. هزار فرض و هزار سؤال به ذهنم هجوم آورد، نكند كسي
از بچه ها دستگير شده باشد، نكند اطلاعات جديدي رو كنند، نكند ميخواهند جايم را عوض كنند و…وقتي آماده شدم و ميخواستم
از بند بيرون بروم، نگاه هاي نگران بچه ها را مي ديدم. شهناز كه از
دوستان نزديكم در زندان بود، با نگراني گفت: ترا به خدا امشب به
بند برگرد.
هرچند خودش هم ميدانست دست خودم نيست كه برگردم
يا برنگردم، ولي انگار اينطوري خيالش كمي راحت ميشد. به او
اطمينان دادم و گفتم: چيزي نيست، مي روم و برمي گردم. ولي دلم
مثل سير و سركه مي جوشيد كه دوباره چي شده؟
وقتي به شعبة ۷ رسيدم، يكي از بازجوها اسمم را پرسيد و همين كه
اسمم را گفتم، با مشت و لگد به جانم افتاد و مرا به داخل اتاق شكنجه
برد. نمي دانستم چه شده و چه چيزي از اطلاعاتم لو رفته است. سعي
مي كردم تمركزم را از دست ندهم تا بتوانم درست فكر كنم و
رودست نخورم. ولي پشت سرهم سؤال مي كردند و با مشت و لگد
و شلاق جواب ميخواستند. ذهنم را نميتوانستم درست جمع و جور
كنم. در يك لحظه به خودم گفتم: اصلاً براي اينكه چيزي را از
دست ندهم، در پاسخ هر سؤالي مي گويم نمي دانم و خيال خودم
را راحت ميكنم كه زياد هم نياز به تمركز نداشته باشم. اينطوري
خيالم راحت شد و اتفاقاَ ديدم تمركزم را بهتر به دست آوردم.
در اتاق شكنجه چند بازجوي ديگر هم بودند و پشت سرهم
ميپرسيدند: جمشيد كيه؟ محمد كرمي كيه؟ توي راديو تلويزيون
ميخواستي چه غلطي بكني؟ سلاحها را كجا مخفي كردي؟
در پي هر جواب »نمي شناسم « يا »نميدانم «، چند مشت و لگد از هر طرف ميزدند و ولكن نبودند.
وسط سؤالها يكي شان سرش را جلو آورد و گفت: چندسالته؟
گفتم: ۲۱ سال. گفت: به عنوان برادر بزرگتر بهت ميگم، هرچه
اطلاعات داري بده وگرنه هرچه ديدي از چشم خودت ديدي! چنان
بلايي سرت مي آريم كه مرغ هاي آسمون به حالت گريه كنند!
دلم مي خواست با مشت توي دهانش بكوبم و هر چه از دهانم
درميآيد به او بگويم. مردك كثيف خودش را برادر بزرگ من
خوانده بود. ياد برادرم اكبر افتادم. راستي الان كجاست؟ آيا زنده
است؟ چقدر دلم ميخواست ببينمش! كاش ميشد فقط يكبار ديگر
او را ببينم.
در نهايت چند نفری مرا با طناب محكم به تخت شكنجه بستند
دستهايم را از بالا با دستبند به لبة تخت بستند و بعد هم پاهايم را آنقدر
كشيدند تا توانستند به لبة پايين تخت برسانند و ببندند. آن قدر محكم
بسته بودند كه احساس مي كردم كوچكترين حركتي نميتوانم بكنم.
بعد هم يك پتو روي سرم انداختند و شلاق زدن شروع شد. سه نفري
شلاق ميزدند، يك نفر چپ، يك نفر راست و يك نفر هم از بالا،
درحالي كه روي كمرم ايستاده بود، با كابل ميزد. هر وقت يكي از
آنها خسته مي شد، شلاق را به بقيه كه دور تخت ايستاده بودند و دائم
مزخرفاتي ميگفتند و فحش هاي ركيك ميدادند، تعارف ميكرد!
آن روز از ظهر تا شب چند بار مرا از تخت باز كردند، روي
صندلي نشاندند و در مقابلم كاغذ گذاشتند و گفتند: بنويس. هربار كه
مي گفتم چيزي نميدانم، دوباره با همان وضعيت به تخت مي بستند و شلاق را شروع ميكردند. يكي دوبار هم طنابها را باز كردند و گفتند
درجا بزن و بعد از چند دقيقه دوباره به تخت بستند.
آخر شب پاسداري را صدا زدند و گفتند مرا به انفرادي ببرد
و به او سفارش كردند مواظب باش با هيچكس تماس نداشته باشد.
همين كه ميخواستم از تخت شكنجه پايين بيايم، يكي از بازجوها سرم
فرياد كشيد كه پايت را روي زمين نگذار، نجس ميشود! فهميدم پايم
خونريزي كرده است. يك دمپايي بزرگ آوردند و گفتند بپوش،
ولي پاهايم آن قدر ورم كرده بود كه دمپايي در مقابل آنها مثل كفش
بچه هاي كوچك بود.
۳ماه بعد از اين كه به بند عمومي رفته بودم، براي بازجويي صدايم
كردند. در شعبه، ضمن بازجويي مشروح يكسري از فعاليت هايم را
در مقابلم گذاشتند. معلوم بود كه از جايي لو رفته است. در منطق آنها، همان براي صدور حكم اعدام من كافي بود. هر چه انكار كردم،
فايده يي نداشت و دوباره يك سلسله بازجويي شروع شد و تا چندين
روز ادامه داشت. بعضي روزها مرا تا نيمه هاي شب در شعبه نگه
ميداشتند و بعد به بند مي فرستادند.
در يكي از روزها بازجوييم تمام شده بود و در طبقة پايين منتظر
بودم تا به بند بروم. معمولاً وقتي در شعبه كارشان با كسي تمام ميشد
و ميخواستند او را به بند بفرستند، به طبقة پايين ميآوردند و بايد در
راهرو منتظرمين شست تا هروقت خواستند افراد را به خط كنند و به
بند ببرند.
آن شب دير وقت بود و فقط من مانده بودم، شعبه خيلي خلوت
بودوفقط صداهايي از انتهاي راهرويي كه در آن نشسته بودم، مي آمد.
صداي نكرة پاسداري به عده يي از بچه ها دستور مي داد: جورابهايتان
را دربياوريد!
اول فكر كردم ميخواهند شكنجه شان كنند. بعد دوباره صداي
پاسدار آمد كه گفت: همه با ماژيك اسم هايتان را روي پاهايتان
درشت بنويسيد!
اينجا ديگر قلبم نزديك بود از حركت بايستد. چون شنيده بودم
وقتي بچه ها را براي اعدام ميبرند، به آنها مي گويند اسمهايشان را
روي پاهايشان بنويسند، تا بعد از اعدام شناسايي بشوند.
دوباره صداي همان پاسدار آمد: هر كس ساعت، حلقه، انگشتر،
گردنبند دارد دربياورد و تحويل بدهد.
تعدادي از پاسدارها در راهرو اين طرف و آن طرف ميرفتند و از حرفهايي كه ميزدند مشخص بود دنبال فرستادن تيمهاي مسلح
به ميدان تيرباران هستند. شنيدن اين حرفها و اين صداها، به شدت
عذاب آور بود. قلبم از غصه داشت مي تركيد. خدايا دوباره امشب چه
خبر خواهد شد؟! نيم ساعت بعد همه را به خط كرده بودند و با پاي
برهنه پشت سرهم راه انداختند. وقتي صف آنها از جلو من رد شد، از
زير چشمبند نگاهشان كردم. ۸مرد جوان كه بين ۲۰ تا ۳۰ سال سن
داشتند، يكي از آنها پاهايش بر اثر شكنجه آش و لاش بود و به سختي
با عصا راه ميرفت. يكي ديگر از آنها چشمبندش را كمي بالا زد
كه زير پايش را ببيند كه همان موقع پاسدار جلادي كه كنارش بود،
با باتوم يك ضربة محكم به سر او زد و گفت: چشمبندت را پايين
بكش!
آن جوان با اعتراض گفت: بابا الان كه ديگه داريم براي اعدام
ميرويم، ولمان كنيد! پاسدار دوباره با كتك جوابش را داد.
يكي از آنها زيرلب چيزي زمزمه ميكرد كه درست شنيده
نميشد، به نظرم آمد آيه هاي قرآن را مي خواند.
تا عمر دارم، اين صحنه را فراموش نخواهم كرد. نفسم بند آمده
بود. با ديدن اين صحنه حال و احساسي داشتم كه نميتوانم درست
بيان كنم، بغض گلويم را گرفته بود. جلادان حتي در آخرين لحظات
هم دست از شكنجه و آزار بچه ها برنمي داشتند، بچه ها چقدر مظلوم
بودند، آرام از برابرم رد شدند و رفتند، آنقدر آرام و راحت بودند
كه انگار نه انگار براي اعدام ميروند. بغض داشت خفه ا م ميكرد.
ايكاش مي توانستم فرياد بكشم و جلو اين بيرحمي و قساوت را بگيرم. ميديدم بهترين جوانها را به همين سادگي اعدام ميكنند و
هيچكس نميتواند كاري بكند. تك تك آنها را از زير چشمبند نگاه
كردم و از اين كه تا ساعتي ديگر قلب آنها براي هميشه از تپش خواهد
ايستاد دردي عميق قلبم را مي فشرد در دلم مي گريستم و ناله مي كردم.
اي كاش به جاي همة آنها من اعدام ميشدم. تحمل آن صد بار ساده تر
از ديدن اين صحنه ها بود.
محاكمه
زمستان سال ۶۲ مرا محاكمه فرستادند. يك آخوند به عنوان
رئيس دادگاه و يك پاسدار به اصطلاح داديار تمام صحنه و اجزاي
اين به اصطلاح محاكمه را تشكيل ميدادند. آخوند ليستي از اتهامهاي
ساختگي را به عنوان كيفرخواست قرائت كرد. كل محاكمه ۱۰ دقيقه
هم طول نكشيد و دست آخر با فحش و فضيحت بيرونم كردند.كمتر
از يكماه بعد دوباره براي محاكمه صدايم كردند و همان سناريو
تكرار شد و دوباره فحش و كتك نثارم شد. محاكمه يي در كار نبود.
زندانيان را براي انجام مصاحبه تحت فشار مي گذاشتند، و هركس
قبول نمي كرد همين معامله را با او ميكردند و حكمش اعدام بود.
در عيد سال ۶۳ ، بعد از اينكه حدود دو سال از دستگيريم گذشته
بود و هنوز به اصطلاح زير حكم بودم، يك روز عصر پنجشنبه براي
بازجويي صدايم كردند. دلم فروريخت. نميدانستم چرا صدايم
كرده ا ند. هزار فرض و هزار سؤال به ذهنم هجوم آورد، نكند كسي
از بچه ها دستگير شده باشد، نكند اطلاعات جديدي رو كنند، نكند ميخواهند جايم را عوض كنند و…وقتي آماده شدم و ميخواستم
از بند بيرون بروم، نگاه هاي نگران بچه ها را مي ديدم. شهناز كه از
دوستان نزديكم در زندان بود، با نگراني گفت: ترا به خدا امشب به
بند برگرد.
هرچند خودش هم ميدانست دست خودم نيست كه برگردم
يا برنگردم، ولي انگار اينطوري خيالش كمي راحت ميشد. به او
اطمينان دادم و گفتم: چيزي نيست، مي روم و برمي گردم. ولي دلم
مثل سير و سركه مي جوشيد كه دوباره چي شده؟
وقتي به شعبة ۷ رسيدم، يكي از بازجوها اسمم را پرسيد و همين كه
اسمم را گفتم، با مشت و لگد به جانم افتاد و مرا به داخل اتاق شكنجه
برد. نمي دانستم چه شده و چه چيزي از اطلاعاتم لو رفته است. سعي
مي كردم تمركزم را از دست ندهم تا بتوانم درست فكر كنم و
رودست نخورم. ولي پشت سرهم سؤال مي كردند و با مشت و لگد
و شلاق جواب ميخواستند. ذهنم را نميتوانستم درست جمع و جور
كنم. در يك لحظه به خودم گفتم: اصلاً براي اينكه چيزي را از
دست ندهم، در پاسخ هر سؤالي مي گويم نمي دانم و خيال خودم
را راحت ميكنم كه زياد هم نياز به تمركز نداشته باشم. اينطوري
خيالم راحت شد و اتفاقاَ ديدم تمركزم را بهتر به دست آوردم.
در اتاق شكنجه چند بازجوي ديگر هم بودند و پشت سرهم
ميپرسيدند: جمشيد كيه؟ محمد كرمي كيه؟ توي راديو تلويزيون
ميخواستي چه غلطي بكني؟ سلاحها را كجا مخفي كردي؟
در پي هر جواب »نمي شناسم « يا »نميدانم «، چند مشت و لگد از هر طرف ميزدند و ولكن نبودند.
وسط سؤالها يكي شان سرش را جلو آورد و گفت: چندسالته؟
گفتم: ۲۱ سال. گفت: به عنوان برادر بزرگتر بهت ميگم، هرچه
اطلاعات داري بده وگرنه هرچه ديدي از چشم خودت ديدي! چنان
بلايي سرت مي آريم كه مرغ هاي آسمون به حالت گريه كنند!
دلم مي خواست با مشت توي دهانش بكوبم و هر چه از دهانم
درميآيد به او بگويم. مردك كثيف خودش را برادر بزرگ من
خوانده بود. ياد برادرم اكبر افتادم. راستي الان كجاست؟ آيا زنده
است؟ چقدر دلم ميخواست ببينمش! كاش ميشد فقط يكبار ديگر
او را ببينم.
در نهايت چند نفری مرا با طناب محكم به تخت شكنجه بستند
دستهايم را از بالا با دستبند به لبة تخت بستند و بعد هم پاهايم را آنقدر
كشيدند تا توانستند به لبة پايين تخت برسانند و ببندند. آن قدر محكم
بسته بودند كه احساس مي كردم كوچكترين حركتي نميتوانم بكنم.
بعد هم يك پتو روي سرم انداختند و شلاق زدن شروع شد. سه نفري
شلاق ميزدند، يك نفر چپ، يك نفر راست و يك نفر هم از بالا،
درحالي كه روي كمرم ايستاده بود، با كابل ميزد. هر وقت يكي از
آنها خسته مي شد، شلاق را به بقيه كه دور تخت ايستاده بودند و دائم
مزخرفاتي ميگفتند و فحش هاي ركيك ميدادند، تعارف ميكرد!
آن روز از ظهر تا شب چند بار مرا از تخت باز كردند، روي
صندلي نشاندند و در مقابلم كاغذ گذاشتند و گفتند: بنويس. هربار كه
مي گفتم چيزي نميدانم، دوباره با همان وضعيت به تخت مي بستند و شلاق را شروع ميكردند. يكي دوبار هم طنابها را باز كردند و گفتند
درجا بزن و بعد از چند دقيقه دوباره به تخت بستند.
آخر شب پاسداري را صدا زدند و گفتند مرا به انفرادي ببرد
و به او سفارش كردند مواظب باش با هيچكس تماس نداشته باشد.
همين كه ميخواستم از تخت شكنجه پايين بيايم، يكي از بازجوها سرم
فرياد كشيد كه پايت را روي زمين نگذار، نجس ميشود! فهميدم پايم
خونريزي كرده است. يك دمپايي بزرگ آوردند و گفتند بپوش،
ولي پاهايم آن قدر ورم كرده بود كه دمپايي در مقابل آنها مثل كفش
بچه هاي كوچك بود.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company