اگر دیوارها لب می گشودند- قسمت سوم- دستگیری
Sep 14, 2020 ·
22m 1s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
دستگيري
روز ۱۲ ارديبهشت حدود ساعت يك بعد ازظهر در اتاق را زدند . در
آن ساعت من و يكي از پرستارها )مريم( و مادرش، كه چند روز قبل براي ديدن دخترانش از شيراز آمده بود، در خانه بوديم و مهين شيفت
بيمارستان بود . مريم در اتاق را باز كرد . به دنبال آن صداي كساني كه
پشت در بودند شنيده مي شد و من فهميدم كه براي دستگيري ما آمده اند.
اول به اين فكر افتادم كه به سرعت از طريق پشت بام كه تنها راه بود، فرار
كنم . به اين جهت به سرعت پنجره يي را كه به پشت بام باز مي شد، باز كردم
ولي ديدم ۱۵ ،۱۰ پاسدار مسلح روي پشت بام هستند كه دارند آن جا را
مي گردند. از پنجرهيي كه به كوچه باز مي شد، كوچه را نگاه كردم و
ديدم كه كوچه هم پر از ماشين و افراد لباس شخصي است كه سلاح و
بيسيم به دست دارند و افرادي هم توي جوي آب و پشت ديوار خانه هاي
اطراف سنگر گرفته ا ند . لابد فكر ميكردند ما مسلح هستيم. درحاليكه
همة آنچه در خانة ما بود، عبارت بود از چند صفحه خبرهاي دست نويس
صداي مجاهد، چند برگ از اطلاعيه هاي سازمان و چند نوار كاست از
سرودهاي مجاهدين و همچنين شناسنامة يكي از بچه هاي هوادار كه يادم
نيست به چه علت پيش ما بود .باوركردني نبود كه براي دستگيري دودختر
جوان هوادار مجاهدين، رژيم اين همه نيرو بسيج كرده باشد.
چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه پاسدارها مريم كه در را به رويشان
باز كرده بود، با خشونت هول دادند و با سلاحهاي آماده به داخل اتاق
ريختند و ما سه نفر را كه در اتاق بوديم، در يك گوشه نگه داشتند و
۶- ۵نفرشروع به بازرسي تمام وسايل اتاق كردند .آنهاهمه چيز را وحشيانه
بهم مي ريختند. حتي بالشها و تشكها را با چاقو پاره مي كردند و پنبه هاي
داخل آنها را بيرون ميريختند .ما هم وانمود مي كرديم ازهمه چيز بي اطلاع
هستيم، به آنها اعتراض مي كرديم كه شما كي هستيد؟ چرا اين كارها را ميكنيد؟ يك عروسك پارچه يي در اتاق بود كه ما دست نويس هايمان
را داخل آن گذاشته بوديم و من قلبم به شدت ميزد كه آيا عروسك
توجه شان را جلب خواهد كرد يا نه؟ سرانجام سراغ عروسك رفتند و آن
را هم شكافتند و دستنويس ها را از آن بيرون كشيدند و خندة فاتحانه يي
كردند.
علاوه بر آنها تعدادي اوراق دستنويس هم در جيب من بود. در اين
حال مادر از ديدن اين صحنه ها شوكه شده و حالش بهم خورده بود و از
پاسدارها خواست كه به دستشويي برود، پاسدارها با هم مشورت كردند و
به او اجازه دادند. بعد از بازگشت او، من هم با اين قصد كه به دستشويي
بروم و نوشته هايي را كه نزدم بود، از بين ببرم، از پاسدارها خواستم كه
به دستشويي بروم، اما آنها اجازه ندادند . بعد هرسه نفر ما را از پله ها پايين
برده و سوار ماشين كردند.
كوچه شلوغ و پرازمردمي بود كه به تماشاي صحنه آمده بودند. ما را
درصندلي عقب ماشين نشاندند و من وسط و بين مريم ومادر قرارگرفتم.
دونفر از مزدوران لباس شخصي نيز در جلو قرار گرفتند و يكي از آنها
از طريق آيينه يي كه مقابلش بود، دائم ما را ميپاييد . من دستنويسها را
آهسته درآوردم و خواستم آنها را زيرصندلي ماشين بگذارم، چون با اسم
مستعار نوشته شده بود و اگر بعداً پيدا ميكردند، نمي توانستند بفهمند مال
چه كسي است، ولي صندلي ماشين هيچ حفره و سوراخي نداشت؛ آهسته
و زيرلب به مريم گفتم چك كند كه در كنار صندلي آيا جايي و شكافي
هست؟ او نگاه كرد و گفت بله، هست، من دستنويس ها را يواشكي به او
دادم و او هم آنها راداخل آن شكاف گذاشت، خيالم ازبابت آن مدارك كمي راحت شد.
بعد از طي مسافتي، پاسدارها گفتند سرتان را پايين بگيريد. در يكي
از خيابانها، در بزرگي باز شد و ما وارد يك حياط بزرگ شديم. ماشين
نگهداشت، ما را پياده كردند. به محض اين كه در باز شد، دستنويس هايي
كه به مريم داده بودم، روي زمين ريخت . معلوم شد او به جاي اينكه آنها
را درشكاف زير صندلي بگذارد، اشتباهي بين شكاف در ماشين وصندلي
گذاشته بود . باآشكارشدن دست نويس، بازهم پاسدارها با خندة فاتحانه يي
آنها را جمع كردند .ماهم اصلاً به روي خودمان نياورديم. ما را به اتاقي در
آن ساختمان بردند و يك زن پاسدار ما را بازرسي بدني كرد و از همانجا
مرا از آن دو نفر جدا كرد و حدود يك ساعت بعد به من چشم بند زدند و
با اسكورت يك اكيپ از پاسداران به اوين فرستادند.
در بين راه سعي ميكردم با استفاده از فرصت، فكرم را متمركز
كنم . به خودم گفتم خب يك مرحله از مبارزه تمام شد و يك مرحلة
ديگر شروع ميشود . چقدر طول خواهد كشيد؟ نميدانستم، اما فكر
ميكردم زياد طول نخواهد كشيد، به ياد فرزانه و فريده افتادم. حتماً مرا
هم به زودي مثل فرزانه اعدام ميكنند. بنابراين مهم اين است كه از اين
مرحلة آزمايش سربلند و روسفيد بيرون بيايم. در دلم دعا كردم و از خدا
همين را خواستم.
روز ۱۲ ارديبهشت حدود ساعت يك بعد ازظهر در اتاق را زدند . در
آن ساعت من و يكي از پرستارها )مريم( و مادرش، كه چند روز قبل براي ديدن دخترانش از شيراز آمده بود، در خانه بوديم و مهين شيفت
بيمارستان بود . مريم در اتاق را باز كرد . به دنبال آن صداي كساني كه
پشت در بودند شنيده مي شد و من فهميدم كه براي دستگيري ما آمده اند.
اول به اين فكر افتادم كه به سرعت از طريق پشت بام كه تنها راه بود، فرار
كنم . به اين جهت به سرعت پنجره يي را كه به پشت بام باز مي شد، باز كردم
ولي ديدم ۱۵ ،۱۰ پاسدار مسلح روي پشت بام هستند كه دارند آن جا را
مي گردند. از پنجرهيي كه به كوچه باز مي شد، كوچه را نگاه كردم و
ديدم كه كوچه هم پر از ماشين و افراد لباس شخصي است كه سلاح و
بيسيم به دست دارند و افرادي هم توي جوي آب و پشت ديوار خانه هاي
اطراف سنگر گرفته ا ند . لابد فكر ميكردند ما مسلح هستيم. درحاليكه
همة آنچه در خانة ما بود، عبارت بود از چند صفحه خبرهاي دست نويس
صداي مجاهد، چند برگ از اطلاعيه هاي سازمان و چند نوار كاست از
سرودهاي مجاهدين و همچنين شناسنامة يكي از بچه هاي هوادار كه يادم
نيست به چه علت پيش ما بود .باوركردني نبود كه براي دستگيري دودختر
جوان هوادار مجاهدين، رژيم اين همه نيرو بسيج كرده باشد.
چند ثانيه بيشتر طول نكشيد كه پاسدارها مريم كه در را به رويشان
باز كرده بود، با خشونت هول دادند و با سلاحهاي آماده به داخل اتاق
ريختند و ما سه نفر را كه در اتاق بوديم، در يك گوشه نگه داشتند و
۶- ۵نفرشروع به بازرسي تمام وسايل اتاق كردند .آنهاهمه چيز را وحشيانه
بهم مي ريختند. حتي بالشها و تشكها را با چاقو پاره مي كردند و پنبه هاي
داخل آنها را بيرون ميريختند .ما هم وانمود مي كرديم ازهمه چيز بي اطلاع
هستيم، به آنها اعتراض مي كرديم كه شما كي هستيد؟ چرا اين كارها را ميكنيد؟ يك عروسك پارچه يي در اتاق بود كه ما دست نويس هايمان
را داخل آن گذاشته بوديم و من قلبم به شدت ميزد كه آيا عروسك
توجه شان را جلب خواهد كرد يا نه؟ سرانجام سراغ عروسك رفتند و آن
را هم شكافتند و دستنويس ها را از آن بيرون كشيدند و خندة فاتحانه يي
كردند.
علاوه بر آنها تعدادي اوراق دستنويس هم در جيب من بود. در اين
حال مادر از ديدن اين صحنه ها شوكه شده و حالش بهم خورده بود و از
پاسدارها خواست كه به دستشويي برود، پاسدارها با هم مشورت كردند و
به او اجازه دادند. بعد از بازگشت او، من هم با اين قصد كه به دستشويي
بروم و نوشته هايي را كه نزدم بود، از بين ببرم، از پاسدارها خواستم كه
به دستشويي بروم، اما آنها اجازه ندادند . بعد هرسه نفر ما را از پله ها پايين
برده و سوار ماشين كردند.
كوچه شلوغ و پرازمردمي بود كه به تماشاي صحنه آمده بودند. ما را
درصندلي عقب ماشين نشاندند و من وسط و بين مريم ومادر قرارگرفتم.
دونفر از مزدوران لباس شخصي نيز در جلو قرار گرفتند و يكي از آنها
از طريق آيينه يي كه مقابلش بود، دائم ما را ميپاييد . من دستنويسها را
آهسته درآوردم و خواستم آنها را زيرصندلي ماشين بگذارم، چون با اسم
مستعار نوشته شده بود و اگر بعداً پيدا ميكردند، نمي توانستند بفهمند مال
چه كسي است، ولي صندلي ماشين هيچ حفره و سوراخي نداشت؛ آهسته
و زيرلب به مريم گفتم چك كند كه در كنار صندلي آيا جايي و شكافي
هست؟ او نگاه كرد و گفت بله، هست، من دستنويس ها را يواشكي به او
دادم و او هم آنها راداخل آن شكاف گذاشت، خيالم ازبابت آن مدارك كمي راحت شد.
بعد از طي مسافتي، پاسدارها گفتند سرتان را پايين بگيريد. در يكي
از خيابانها، در بزرگي باز شد و ما وارد يك حياط بزرگ شديم. ماشين
نگهداشت، ما را پياده كردند. به محض اين كه در باز شد، دستنويس هايي
كه به مريم داده بودم، روي زمين ريخت . معلوم شد او به جاي اينكه آنها
را درشكاف زير صندلي بگذارد، اشتباهي بين شكاف در ماشين وصندلي
گذاشته بود . باآشكارشدن دست نويس، بازهم پاسدارها با خندة فاتحانه يي
آنها را جمع كردند .ماهم اصلاً به روي خودمان نياورديم. ما را به اتاقي در
آن ساختمان بردند و يك زن پاسدار ما را بازرسي بدني كرد و از همانجا
مرا از آن دو نفر جدا كرد و حدود يك ساعت بعد به من چشم بند زدند و
با اسكورت يك اكيپ از پاسداران به اوين فرستادند.
در بين راه سعي ميكردم با استفاده از فرصت، فكرم را متمركز
كنم . به خودم گفتم خب يك مرحله از مبارزه تمام شد و يك مرحلة
ديگر شروع ميشود . چقدر طول خواهد كشيد؟ نميدانستم، اما فكر
ميكردم زياد طول نخواهد كشيد، به ياد فرزانه و فريده افتادم. حتماً مرا
هم به زودي مثل فرزانه اعدام ميكنند. بنابراين مهم اين است كه از اين
مرحلة آزمايش سربلند و روسفيد بيرون بيايم. در دلم دعا كردم و از خدا
همين را خواستم.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments