آخرین خندهی لیلا - خاطرات از خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد - قسمت ۲
Feb 25, 2019 ·
39m 8s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
آخرین خندهی لیلا، کتاب خاطرات زندان به قلم خواهر مجاهد خلق مهری حاجینژاد است. در دومین قسمت از این کتاب صوتی از حمایتهای مردمی و خلقی قهرمان که پناه روزهای سخت است سخن گفته شده؛ لحظات شیرین وصل به دیگر اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران به تصویر کشیده شده و چگونگی دستگیری و انتقال به زندان اوین بازگو شده است.
پیرمرد مهربان
اواخر تیرماه ۶۰ حوالی ساعت سه بعد ظهر با مسئولم، هنگامه اوصیا در ابتدای خیابان کریمخان قرار داشتم. باهم پیاده راه افتادیم. حین پیاده روی او نکاتی را که داشت به من منتقل کرد. من هم گزارش کارهایم را به او دادم. نزدیکی خیابان فاطمیپیرمرد مغاره دار شریفی که نمیدانم از کجا تشخیص داد که ما مجاهد هستیم جلو ما را گرفت و گفت: «جلوتر نروید! پاسداران سروته خیابان فاطمی را بستهاند و همه را دستگیر میکنند.» او مار را با خود به مغارهاش برد و گفت: «تا وقتی که اوضاع آرام شود این جا بمانید. تا الان هم حداقل سی دختر و پسر همسن و سال شما را در مینیبوس انداخته و بردهاند.» او من و هنگامه را به مغارهاش هدایت کرد و ما را در پشت کارتونهای اجناس پنهان کرد. آن روز از هنگامه جدا شدم و این آخرین دیدار ما بود سه روز بعد وجیه عبادی ره من زنگ زد و گفت: «از این پس به جای هنگامه ما با هم کار خواهیم کرد.
ماموریتی پردلهره ولی شورانگیز
روزها کارمان این بود که به پارکها، زیرپلها، سینماها، مساجد و نقاط محتمل قرارهای خیابانی مراجعه میکردیم. همه محلهایی را که احتمال میدادیم ردی از نفرات قطع شده وجود داشته باشد میگشتیم. این ماموریتی پر خطر و پر دلهره ولی خیلی شورانگیز و جالب بود.
خلق قهرمان پناه روزهای سخت
برای وصل ارتباط خواهران دانش آمور، من هر روز مناطق مختلف تهران را زیر پا میگذاشتم. یک روز در میدان تجریش سوار اتوبوس شدم تا برای سراغ گرفتن از چند تن از دانش آموزان دبیرستان دخترانه ایران به میدان مولوی بروم. متوجه شدم که راننده مینی بوس به رغم وجود مسافر در ایستگاهها توقف نمیکند و به مسیر خود ادامه میدهد. ترسیدم یکباره هزار فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد. جلوتر رفتم و به راننده که مردی ۵۰ ساله به نظر میآمد گفتم: «آقا نگه دارید. چرا نگه نمیدارید؟» گفت: «مگر تو مجاهد نیستی؟» او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد هفته گذشته دختر همسایهمان را که مجاهد بود اعدام کردند. من در این یک هفته وجدانم در عذاب است. میخواهم کمکتان کنم. از امروز هروقت جا نداشتید غروب بیایید در همین مسیر سوار مینی بوس من بشوید. شب میتوانید در ماشین من بمانید.
لحظات وصل
در میدان اعدام پیاده شدم و از روی آدرسهایی که داشتم سراغ بچه ها را میگرفتم. یک روز در پارک در کمال ناباوردی ناگهان چشمم به فرشته افتاد. حالا او این جا چکار میکرد. هر دو حیران و ذوق زده یکدیگر را نگاه کردیم. با هم به یک حمام در همان محل رفتیم و حدود یک ساعت با هم صحبت کردیم. با دیدن فرشته ناامیدی که قبل از آن به سراغم آمده بود رنگ باخت و انگیزه بیشتری پیدا کردم که دوباره سراغ دوستان دیگری بروم و این کارتا روز دستگیریم ادامه داشت.
لحظات دستگیری
یک روز وقتی سوار ماشین شدم متوجه تحرکهای مشکوکی پیرامون خودم شدم. میخواستم از منطقه خارج شوم. در همین لحظه یک مزدور جلو آمد و گفت: «شما خانم حاجینژاد هستید؟» من رد کردم و گفتم: «نه! من نیستم.» حلقه نفرات دورم تنگتر شد و او گفت: «پس چند دقیقه بیایید سوال داریم. مرا به زیر زمین مسجد ابوالفضل پرتاب کردند. ساعت پنجم و نیم صبح دستهایم را با دستبند بستند و مرا پشت یک ماشین سواری انداختند و در حالی که دو طرفم پاسدار نشسته بود به سمت اوین حرکت کردند.
بازجویی در زندان اوین
در طول مسیر تصمیم گرفتم وقتی وارد اوین میشوم سناریو جدیدی را به آنها بگویم که من مهربان حاجی نژاد هستم و از سال ۵۹ که از مدرسه اخراج شدم به شهرستان رفتهام و خانوادهام نمیگذاشتند درس بخوانم و اخیرا از شهرستان آمده بودم که مدارک تحصلیم را دنبال کنم و به این ترتیب پرونده هواداریم را در سال ۵۹ ببندم.
پاسدار سعادتی مرا دیر وقت به طبقه اول برد و در اتاقی که کف آن یک تکه موکت انداخته بودند نشاند و گفت: «شب این جا میمانی. صبح بازجویی داری.»
فکر میکنم حدود ساعت ۸ بود که دوباره مرا به اتاق بازجوی بردند. آن روز تا شب به همین وضعیت گذشت.
از آن شب تا آبان ماه در این بند بودیم. روز اول شهریور اوایل شب بود که ناگهان صدای مهیب خالی شدن تیرآهن را از روی کامیون شنیدم. بچه های بند که با این صدا آشنا بودند بلافاصله گفتند این صدای تیرباران است. هر شب بلااستثنا صدای منحوس مرگ یاران را میشنیدیم.
پیرمرد مهربان
اواخر تیرماه ۶۰ حوالی ساعت سه بعد ظهر با مسئولم، هنگامه اوصیا در ابتدای خیابان کریمخان قرار داشتم. باهم پیاده راه افتادیم. حین پیاده روی او نکاتی را که داشت به من منتقل کرد. من هم گزارش کارهایم را به او دادم. نزدیکی خیابان فاطمیپیرمرد مغاره دار شریفی که نمیدانم از کجا تشخیص داد که ما مجاهد هستیم جلو ما را گرفت و گفت: «جلوتر نروید! پاسداران سروته خیابان فاطمی را بستهاند و همه را دستگیر میکنند.» او مار را با خود به مغارهاش برد و گفت: «تا وقتی که اوضاع آرام شود این جا بمانید. تا الان هم حداقل سی دختر و پسر همسن و سال شما را در مینیبوس انداخته و بردهاند.» او من و هنگامه را به مغارهاش هدایت کرد و ما را در پشت کارتونهای اجناس پنهان کرد. آن روز از هنگامه جدا شدم و این آخرین دیدار ما بود سه روز بعد وجیه عبادی ره من زنگ زد و گفت: «از این پس به جای هنگامه ما با هم کار خواهیم کرد.
ماموریتی پردلهره ولی شورانگیز
روزها کارمان این بود که به پارکها، زیرپلها، سینماها، مساجد و نقاط محتمل قرارهای خیابانی مراجعه میکردیم. همه محلهایی را که احتمال میدادیم ردی از نفرات قطع شده وجود داشته باشد میگشتیم. این ماموریتی پر خطر و پر دلهره ولی خیلی شورانگیز و جالب بود.
خلق قهرمان پناه روزهای سخت
برای وصل ارتباط خواهران دانش آمور، من هر روز مناطق مختلف تهران را زیر پا میگذاشتم. یک روز در میدان تجریش سوار اتوبوس شدم تا برای سراغ گرفتن از چند تن از دانش آموزان دبیرستان دخترانه ایران به میدان مولوی بروم. متوجه شدم که راننده مینی بوس به رغم وجود مسافر در ایستگاهها توقف نمیکند و به مسیر خود ادامه میدهد. ترسیدم یکباره هزار فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد. جلوتر رفتم و به راننده که مردی ۵۰ ساله به نظر میآمد گفتم: «آقا نگه دارید. چرا نگه نمیدارید؟» گفت: «مگر تو مجاهد نیستی؟» او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه داد هفته گذشته دختر همسایهمان را که مجاهد بود اعدام کردند. من در این یک هفته وجدانم در عذاب است. میخواهم کمکتان کنم. از امروز هروقت جا نداشتید غروب بیایید در همین مسیر سوار مینی بوس من بشوید. شب میتوانید در ماشین من بمانید.
لحظات وصل
در میدان اعدام پیاده شدم و از روی آدرسهایی که داشتم سراغ بچه ها را میگرفتم. یک روز در پارک در کمال ناباوردی ناگهان چشمم به فرشته افتاد. حالا او این جا چکار میکرد. هر دو حیران و ذوق زده یکدیگر را نگاه کردیم. با هم به یک حمام در همان محل رفتیم و حدود یک ساعت با هم صحبت کردیم. با دیدن فرشته ناامیدی که قبل از آن به سراغم آمده بود رنگ باخت و انگیزه بیشتری پیدا کردم که دوباره سراغ دوستان دیگری بروم و این کارتا روز دستگیریم ادامه داشت.
لحظات دستگیری
یک روز وقتی سوار ماشین شدم متوجه تحرکهای مشکوکی پیرامون خودم شدم. میخواستم از منطقه خارج شوم. در همین لحظه یک مزدور جلو آمد و گفت: «شما خانم حاجینژاد هستید؟» من رد کردم و گفتم: «نه! من نیستم.» حلقه نفرات دورم تنگتر شد و او گفت: «پس چند دقیقه بیایید سوال داریم. مرا به زیر زمین مسجد ابوالفضل پرتاب کردند. ساعت پنجم و نیم صبح دستهایم را با دستبند بستند و مرا پشت یک ماشین سواری انداختند و در حالی که دو طرفم پاسدار نشسته بود به سمت اوین حرکت کردند.
بازجویی در زندان اوین
در طول مسیر تصمیم گرفتم وقتی وارد اوین میشوم سناریو جدیدی را به آنها بگویم که من مهربان حاجی نژاد هستم و از سال ۵۹ که از مدرسه اخراج شدم به شهرستان رفتهام و خانوادهام نمیگذاشتند درس بخوانم و اخیرا از شهرستان آمده بودم که مدارک تحصلیم را دنبال کنم و به این ترتیب پرونده هواداریم را در سال ۵۹ ببندم.
پاسدار سعادتی مرا دیر وقت به طبقه اول برد و در اتاقی که کف آن یک تکه موکت انداخته بودند نشاند و گفت: «شب این جا میمانی. صبح بازجویی داری.»
فکر میکنم حدود ساعت ۸ بود که دوباره مرا به اتاق بازجوی بردند. آن روز تا شب به همین وضعیت گذشت.
از آن شب تا آبان ماه در این بند بودیم. روز اول شهریور اوایل شب بود که ناگهان صدای مهیب خالی شدن تیرآهن را از روی کامیون شنیدم. بچه های بند که با این صدا آشنا بودند بلافاصله گفتند این صدای تیرباران است. هر شب بلااستثنا صدای منحوس مرگ یاران را میشنیدیم.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments