داستان بچه گنجشك سياه پوست
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
مقدمه شنوندگان گرامي! داستاني که مي شنويد ،بچه گنجشک سياهپوست نام دارد که نويسندهٌ آن کاظم مصطفوي ، آن را به کودکان خياباني تقديم کرده. کودکان معصومي که بهدنبال يک...
show moreشنوندگان گرامي! داستاني که مي شنويد ،بچه گنجشک سياهپوست نام دارد که نويسندهٌ آن کاظم مصطفوي ، آن را به کودکان خياباني تقديم کرده. کودکان معصومي که بهدنبال يک لقمه نان در خيابانهاي تهران و شهرستانهاي سراسر ايران، بيپناه و سرگردان، رها شده و روزانه دهها تن ازآنان درچنگال فقر پرپر ميشوند.
بچهگنجشگ سياهپوست - براي کودکان خياباني
با نزديک شدن غروب آفتاب، سوز سردي شروع بهوزيدن کرد. شاخههاي يخزده درختان سنگينتر شدند و اول، گنجشک پدر پريد. بعد گنجشک مادر و بعد بچهگنجشک اما باد برفآلود جلو چشم بچهگنجشک را تيره و تار کرد و نفهميد بهکدام طرف برود. حتي هرچه پر زد، نتوانست خودش را توي هوا نگه دارد و افتاد روي شاخه نازکي که از بس سنگين بود طاقت نياورد و شکست.
بچهگنجشک با کله افتاد روي ديوار. بعد كه بلند شد بهشاخه ها چشم دوخت تا پدر و مادرش را پيدا کند. اما هيچ چيز جز برف يخزده نديد. هوا داشت يواش يواش تاريک ميشد. بچهگنجشک بهخودش گفت: "امشب حتماً يخميزنم".
از ته شاخه صداي پرزدني بلند شد و بعد مثل اين که دو نفر پرواز کرده باشند صداي بال زدنشان توي تاريکي گم شد.
بچه گنجشک فرياد زد:"کجا رفتيد؟ من اين جا هستم".
اما هيچ کس جوابش را نداد. انگار هيچ گنجشک ديگري در عالم وجود ندارد. براي يک لحظه احساس کرد غم تمام دنيا روي دلش سنگيني ميکند.
با خودش فكر كرد: "حتماًاين شروع مرگ است. دارم يواش يواش يخ ميزنم". حالت کرختي داشت. يکي در دلش ميگفت همين جا بگير بخواب اما بهخودش نهيب زد و بلند شد.
تمام نيرويش را جمع کرد و بهپرواز درآمد.
از بلندترين شاخه درخت بالاتر رفته بود. نگاهي بهزمين کرد. برف همه جا را پوشانده بود. سرش را که پايين آورد ديگر نتوانست بال بزند و افتاد روي پشتبام. ديگر نفسي برايش باقي نمانده بود. با چنگالش خودش را کشيد کنار ديوار. همين طور که خودش را ميکشيد يک دفعه زير پايش خالي شد. دلش هري ريخت. فرصت نکرد بترسد. در يک لوله سياه پراز دود افتاده بود.
اونجا ولي هوا گرم بود. دود پيچاني از ته لوله بالا ميآمد. با اين که بهسختي نفس ميکشيد از هواي گرم جان گرفت. شانس آورد که يک نيمه آجري را گير آورد و خودش را روي آن جا کرد. روي نيمه آجر، دوده زيادي ماسيده بود که گرم بود. لذت گرما از خود بيخودش کرد. غلتي زد تا پشتش هم گرم شود. بعد بهپهلو غلتيد. بعد بهپهلوي ديگرش. ياد مادرش افتاد. الان کجا بود؟ اگر مادر و پدرش هم بودند ديگر هيچ غصهاي نداشت.
تصميم گرفت فردا اول وقت، وقتي که هنوز خورشيد طلوع نکرده، برود بالاي شاخهها و پدر مادرش را پيدا کند و بياوردشان همين جا. بهخودش گفت اگر هم جايمان نشد نوبتي يکي بيرون ميخوابد دو تا روي نيمه آجر. بالاخره بهتر از اين است که هرسهنفرمان جا نداشته باشيم. با همين فکر وخيالها بود که خوابش برد.
صبح وقتي چشم باز کرد آفتاب زده بود. با عجله خودش را کشيد بيرون و چند تا بال زد و سرتکان داد. مقداري گرده سياه از بالش ريخت روي برفهاي يخزدهاي که در زير تابش آفتاب يواش يواش وا ميرفتند. با اين که گرسنهاش بود پر زد رفت روي بلندترين شاخه درخت. تعداد زيادي گنجشک لابهلاي شاخهها داشتند جيک جيک ميکردند. حالا از کجا پدر مادرش را پيدا کند؟
رفت روي يک شاخه که چند گنجشک نشسته بودند. تا او را ديدند پريدند رفتند روي يک شاخه ديگر. تعجب کرد. چرا از او ترسيدند؟
رفت روي يک شاخه ديگر. تنها يک گنجشک رويش نشسته بود و داشت بهچيزي نوک ميزد.
اون گنجشك هم تا چشمش بهاو افتاد داد کشيد و پوشالي که بهلب داشت از ميان لبانش افتاد. چند قدم پسپسکي رفت و از روي شاخه پايش ليز خورد و افتاد . بچه گنجشک داشت شاخ در ميآورد. چرا از او ميترسند؟ با لکنت گفت:"چرا از من ميترسي؟ من فقط يک سؤال کردم". اما گنجشك از آنجا پر کشيد و رفت.
سعي کرد از همان جا گنجشکها را ببيند. دو تا گنجشک روي ميلههاي پنجرهٌ بستهاي نشسته بودند. خوب که دقت کرد پدر مادرش را شناخت. انگار دنيا را بهاو دادهاند. از شوق پر زد و رفت کنار دست مادرش نشست.
مادر يک نگاهي بهاو کرد و خودش را کشيد پشت پدر. پدر هم اخم کرد و بدون هيچ سلام و عليکي گفت:"چي ميخواي؟"
بچه گنجشک گفت:من بچهتون هستم، يادتون نميآد؟
پدر بيشتر اخم کرد و گفت:بچه ما؟
بچه گنجشک گفت:"آره بچه شما، مگه يادتون رفته ديشب شما را توي باد وبوران گم کردم؟
بچهگنجشک گفت:"مامان يادت نيست؟ منو بههمين زودي فراموش کردي؟". بعد معطل نشد و رو بهپدر کرد و گفت:"من ديشب توي يک لوله بخاري جاي خوبي گير آوردم. هم گرم بود و هم نرم". بعد از شادي آه کشيد و ادامه داد:"ولي همهاش فکر شما بودم که توي سرما چي سرتون مياد".
پدر سري تکان داد و گفت:"ولي تو اصلاً بهبچهٌ ما نميايي، بچهٌ ما سفيد بود". بعد نگاه بهمادر کرد و گفت:"ما يه بچه داشتيم که ديشب توي سرما از دستش داديم و معلوم نيست کجا يخ زد و از بين رفت".
بچه گنجشک با خوشحالي و هيجان پريد توي حرف پدر و گفت:"نه! بچهٌ شما توي سرما يخ نزد، جون سالم بهدر برد و الان جلو روي شما وايستاده".
مادر براي اولين بار نگاه عميقي بهبچه گنجشک انداخت و پدر بدون اين که توجهي کند گفت:"برو بابا خدا پدرت رو بيامرزه. تو هم ما رو ساده گير آوردهاي. بچهٌ ما مرد و رفت، تازه بچه ما که اين قدر سياه نبود. تو اصلاً بچه کلاغي، بچهٌ زاغي".
مادر سري بهتأييد تکان داد و گفت:"يعني ميگي من بچه ام رو نميشناسم؟ بچه من دست و پا بلوري بود، تو يه خورده بوي اونو ميدي، ولي رنگ و رويت داد ميزنه که بچهٌ يک زاغي، کلاغي، چيز ديگهاي هستي".
بچه گنجشک نااميد شد. تنش لرزيد. و تا آمد بهخودش بجنبد پدر و مادرش پر زدند و رفتند.
بچه گنجشک نگاهي بهاطراف کرد، نگاهي بهخودش .
بعد بهخودش گفت: "نکنه راست ميگن و من يه بچه کلاغ باشم؟".
چند کلاغ اخمو روي سيم برق نشسته بودند و قارقار خشکشان هوا را ميتراشيد. بچه گنجشک پر زد و آهسته رفت روي سيم برق کنار آنها نشست.
بچه گنجشک خودش را کشيد نزديکشان و سعي کرد مثل آنها قارقار کند. اما نتوانست. همان جيک جيک خودش را هم نتوانست بکند. کلاغ سياه اخمو زير چشمي نگاهش کرد و قار بلندي کشيد.
بچه گنجشک سلام کرد و گفت:"من..." بعد يادش رفت چي ميخواست بگويد. آن يکي کلاغ سرش را برگرداند و با تکبر گفت:"تو...". بچه گنجشک يادش آمد و گفت:"خواستم ببينم من بچهٌ شما نيستم؟".
هردو کلاغ قارقار زدند زير خنده.
کلاغ لاغر که بيحوصله هم بود يکبار ديگر قار بلندي کشيد و گفت:"تو خاله سوسکه بچهٌ ما باشي؟ بچهٌ ما چهار تا مثل تو هيکل داره".
کلاغ چاق مهربانتر بود. براي همين گفت:"اگه فکر ميکني بچهٌ ما هستي يک قاري بکش ببينم!". بچه گنجشک ديد درست ميگويند. او حتي جيک جيک هم نميتوانست بکند. بادرماندگي گفت:"حالا نميشه شما منو بهفرزندي قبول کنيد؟".
کلاغ لاغر ديگر حوصلهاش سر رفته بود. پري تکان داد و گفت :"برو بابا خدا پدرت رو بيامرزه ما براي سير کردن شکم خودمان معطليم".
بچه گنجشک گفت:"در عوض من يه جاي گرم و نرمي سراغ دارم که ميتونين شب بيايين مهمون من باشيد و اون جا بخوابيد".
کلاغ چاق دلش سوخت و خواست چيزي بگويد. اما کلاغ لاغر پر زد و در حالي که بلند ميشد بهاو گفت :" گوش بهحرفش نده، اين روزها هرجا ميري صدتا از اين گدا گشنهها افتادن".
کلاغ چاق دلش نميخواست برود، ولي وقتي ديد کلاغ لاغر دور سرش پر ميزند، بالي زد و از جا کنده شد.
سوز سردي ميوزيد. هوا رفته رفته داشت تاريک ميشد. بچهگنجشک شروع کرد بهلرزيدن. حس کرد دستهايش ازسرما تبديل بهيک تکه چوب شدهاند. پنجههايش را فشرد. بهکوچه نگاه کرد. برف همهجا را گرفته بود. چند پسر بچه داشتند برف بازي ميکردند.
پسر بچهها با گلولهٌ برفي همديگر را نشانه ميرفتند و ميزدند. گفت:"چقدر خوب ميشد منم چندتا همبازي داشتم!".
همه بچه ها به جز يك رفتند توي خونه. پسرکي تنها ماند که دستکش نداشت. پسرک شروع کرد بهتنهايي گلوله برفي درست کردن و بهسمت پنجره اي پرتاب کردن. زني پنجره را باز کرد و با داد و فرياد پسرک را بهباد فحش کشيد. پسرک خنديد و بهسمت ته کوچه دويداما پايش ليز خورد. بهزمين افتاد. بلند شد و دوباره شروع بهدويدن کرد. بچه گنجشک پر زد و بلند شد پسر بچه را دنبال کرد. چند خانه آن طرفتر. پسرک ايستاد و شروع کرد بهفرياد زدن. چيزهاي نامفهومي ميگفت.
بچه گنجشک بهقدري سردش بود که احساس کرد دارد آخرين نفس را ميکشد و الان ميافتد و يخ ميزند. گربهٌ سياهي از روي ديوار آهسته آهسته نزديک ميشد. بهچند قدمي بچه گنجشک كه رسيد پسر بچه آنها را ديد. آه کشيد. با دستهايش شروع کرد بهچيزي اشاره کردن. ورجه ورجه ميکرد و چيزهايي ميگفت. بعد از لحظه يي درنگ دست برد بهطرف جيبش. تير کماني از جيبش درآورد.
تکه سنگي را در چرم تيرکمان گذاشت و کش آن را کشيد. بچه گنجشک ترسيد و خواست بپرد. چشمهايش را بست. سفير تند سنگ از بغل گوشش رد شد. چند لحظه بعد،وقتي سنگ وسط دو چشم زرد گربه نشست نالهٌ او تمام کوچه را پر کرد. پسربچه از شادي داشت ميرقصيد که بچهگنجشک پر زد و رفت.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company