نبردی برای همه – خاطراتی از خواهر مجاهد خلق متین کریم – قسمت ۲
Jan 24, 2019 ·
37m 17s
Download and listen anywhere
Download your favorite episodes and enjoy them, wherever you are! Sign up or log in now to access offline listening.
Description
در کتاب صوتی «نبردی برای همه»، خواهر مجاهد خلق، متین کریم، خاطرات زندان را برای شما بازگو میکند. در بخش دوم این کتاب خاطرهای از «اعدام مصنوعی» بیان شده است. سپس به سر فصل ۳۰ خرداد پرداخته شده که چگونه در آن روز تاریخی روح الله خمینی فرمان به رگبار بستن تظاهرات مردمی را صادر کرد. در بخش دیگری از خاطرات به چگونگی یورش سپاه پاسداران و جان به در بردن معجزه وار متین کریم از دستگیری پرداخته شده است. در قسمت دیگری از کتاب متین کریم خطراتی را از دعوت کارگزاران نظام شاهنشاهی از پدرش برای دعوت دانشجویان به ترک اعتراض و اعتصاب بازگو میکند.
اعدام مصنوعی
متین کریم: تنها اتهام ما این بود که میخواسته ایم در یک میتینگ مربوط به سازمان مجاهدین خلق ایران شرکت کنیم. ما را در سوله ای سرد بازداشت کرده بودند. نیمه شب درحالیکه همه خواب بودیم ناگهان هر دو در بزرگ سوله باز شد و دو خودروی پاترول با تعدادی از نیروهای سپاه پاسداران ، مسلحانه و به سرعت وارد سوله شدند. خودروها را با سرعت تا نزدیک محل استراحتمان آوردند. همراه با رگبار مسلسل، فحشهای رکیک میدادند. بسیاری از کسانی که از خواب پریدند، تشنج گرفتند و نمیتوانستند آرام بایستند یا بنشینند و عضلاتشان میپرید.
به سرعت ما را در همان سوله بزرگ رو به دیوار کردند و گفتند هرکس اسم اصلیش را گفت و حاضر به ابراز پشیمانی از هواداری سازمان مجاهدین خلق ایران شد، آزاد میشود و هرکس نگفت همینجا تیرباران میشود.
در بین کتک زدنها پی درپی تکرار میکردند که امشب شب تعیین تکلیف است یا حرف میزنید و اسم میدهید یا همه تان را میکشیم و داغ دیدارتان را بر دل مادر و پدرتان میگذاریم.
همه ما متحد و یکپارچه سکوت کرده بودیم و هیچکس حاضر به دست کشیدن از هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران نشد. تنها یک نفر با صدای خفیفی اسمش را اعلام کرد و گفت: «من میخواهم زندگیم را بکنم و دیگر کاری به اینها ندارم». او را بیرون کشیدند و بردند.
بعد از چند بار اخطار، فرمانده نیروهای سپاه پاسداران فرمان آتش اول را داد. صدای رگبار در تمام سوله پیچید. همه رو به دیوار بودیم و جایی را نمیدیدیم و تا میخواستیم تکانی بخوریم با ضربه قنداق تفنگ از پشت سرمان مواجه میشدیم. تعدادشان زیاد بود و پشت همه ما نفر مسلح گذاشته بودند. فرمانده شان یکی بعد از دیگری شمارش میکرد و فرمان آتش میداد و پشت آن هم صدای رگبار میآمد. فکر میکردیم که دارند یک به یک ما را تیرباران (اعدام مصنوعی) میکنند و منتظر نوبت خودمان بودیم.
سرفصل
هفته آخر خرداد، رویارویی بزرگ سازمان مجاهدین خلق ایران و حکومت خمینی در جریان بود. اما من مریض بودم و تازه از بیمارستان آمده بودم. یکی از مسئولان تظاهرات ۳۰ خرداد در کرج که از موضوع بیماریم باخبر بود، قبل از اینکه بتوانم خودم را به منطقه اصلی تظاهرات برسانم توصیه کرد از صحنه خارج شوم و به خانه برگردم.
۳۰ خرداد اوضاع را بین مردم و رژیم دگرگون کرد و خمینی با صریحترین بیان، فرمان به رگبار بستن مردم را در خیابانها صادر کرد. من هم در هفته های مانده به این آزمایش بزرگ، تجربه شخصی مهمی را پشت سر گذاشتم. وقایع دوهفته زندانی بودنم، کینه ام را نسبت به جلادان خمینی و شخص او هزار برابر و عشق و ایمانم را به راه مجاهدین هرچه بیشتر کرده بود.
پدر و مادرم که خودشان هوادار سازمان مجاهدین خلق بودند ضمن رسیدگی های زیادی که برای بهبود وضعیت جسمیم میکردند، مرا برای انتخاب آزاد گذاشتند. از همان روزها من احساس میکردم راه مجاهدین به مسئله همه ما تبدیل شده است. گویی در خانواده ما یک پیمان نانوشته یا اعلام نشده وجود داشت که آن را در نگاهها و رفتارمان میدیدیم و از هم تأثیر می پذیرفتیم. تقدیر چنین بود که زندگیمان را وقف مجاهدین کنیم. برخی از ما در این سالیان به عهدشان وفا کردند و برخی دیگر هنوز تا انجام کامل وظایفمان راه طولانیتری در پیش داریم.
معجزه
از ۳۰ خرداد ۶۰ پیگرد گسترده هوادران سازمان مجاهدین خلق در همه جا آغاز شد. ما با اقداماتی که پیرامونمان کرده بودیم حساسیت به ادامه فعالیت سیاسی خانواده را کاهش دادیم. توصیه مسئولان مجاهدین در کرج البته این بود که در صورت امکان آن خانه را ترک کنیم. چون به هرحال و دیر یا زود به سراغمان خواهند آمد.
اما پدرم اساسا بخاطر اینکه میخواست تا زمانیکه لو نرفته به جمع آوری و انتقال اطلاعات محل کارش به سازمان مجاهدین خلق ادامه دهد تاکید داشت که بماند گویا باور نداشتیم که سراغمان خواهند آمد.
این پیش بینی آنها درست بود و سرانجام حدود ۷ ماه بعد از ۳۰ خرداد، پاسداران دادستانی به طور رسمی، اما شب هنگام به در خانه مراجعه کردند. به محض اینکه مادرم در را باز کرد، حکم جلب من و پدرم را به او نشان دادند و مترصد یورش به داخل خانه بودند. مادرم با صدای بلند گفت: «از دخترم چه میخواهید، او مریض است و در خانه نیست. من به محض اینکه جملات مادرم را شنیدم، با توجه به موقعیت خانه و محل هیچ امکانی برای فرار از خانه نداشتم. تنها به فکرم رسید که زیر کرسی بروم که در اتاق عقب ساختمان داشتیم.
آنها وحشیانه به داخل خانه ریختند. اول پدرم را که خواب بود با لگد از تخت پرتابش کرده و دستبند زده بودند. سپس تمام خانه را زیرورو کردند و تا روشنایی صبح خانه را میگشتند. محله را نیز برای کنترل محاصره کرده بودند. دریچه همه کولرها را درآوردند و گشتند. با چکش به دیوار میکوبیدند و هرجا احساس میکردند دیوار توخالی است، میکندند. به زمین هم ضربه میزدند. هرجا موزاییکی لق بود یا احساس میکردند زیرش خالی است، میکندند. تمام باغچه حیاط را سیخ زده بودند و دنبال مدارکی میگشتند تا بتوانند جرائمی را که برای ما تراشیده بودند، اثبات کنند. آنها وارد اطاقی شدندکه من در آن زیر کرسی بودم. کتابخانه داخل اتاق، وسایل کمد لباسها و همه چیز را به هم زدند و بیرون ریختند، به دیوارها هم مشت زدند ولی حتی یکبار هم به عقلشان نرسید که لحاف کرسی را بالا بزنند و زیر آن را چک کنند! من که اجاق برقی کرسی را خاموش کرده بودم در تمام این مدت زیر کرسی بودم. اینکه هیچ حساسیتی به کرسی نشان ندادند، برایم بیشتر شبیه معجزه بود.
پـدر
پدرم، ایرج کریم، در بین مردم منطقه زندگی و نیز همکارانش در محیط های مختلف موقعیت اجتماعی موثر و محبوبی داشت او تا سال ۵۸ یعنی چند ماه بعد از انقلاب سلطنتی همزمان کار میکرد و در دانشگاه درس میخواند در زمان شاه هنگامیکه میخواست مدرک لیسانس بگیرد مدیر دانشکده ریاضیات صدایش زده و از او خواسته بود با توجه به محبوبیتی که بین دانشجویان دارد با مدیریت دانشکده همکاری کند و از طریق صحبت با دانشجویان، اعتصابات و حرکات اعتراضی آنها را به سود نظام ولایت فقیه مهار کند. در ازای چنین خدمتی برای نظام، مدرک تحصیلی و امکانات بیشتری هم به وی پیشنهاد کرده بود. پدرم به او جواب داده بود: «من برای باجگرفتن به اینجا نیامدهام. آمدهام مدرکم را بگیرم ولی حالا که این طوری است آن را هم نمیخواهم». سپس مدرک لیسانسش را ریز ریز کرده و روی میز رییس دانشکده پرتاب کرده و خارج شده بود.
اعدام مصنوعی
متین کریم: تنها اتهام ما این بود که میخواسته ایم در یک میتینگ مربوط به سازمان مجاهدین خلق ایران شرکت کنیم. ما را در سوله ای سرد بازداشت کرده بودند. نیمه شب درحالیکه همه خواب بودیم ناگهان هر دو در بزرگ سوله باز شد و دو خودروی پاترول با تعدادی از نیروهای سپاه پاسداران ، مسلحانه و به سرعت وارد سوله شدند. خودروها را با سرعت تا نزدیک محل استراحتمان آوردند. همراه با رگبار مسلسل، فحشهای رکیک میدادند. بسیاری از کسانی که از خواب پریدند، تشنج گرفتند و نمیتوانستند آرام بایستند یا بنشینند و عضلاتشان میپرید.
به سرعت ما را در همان سوله بزرگ رو به دیوار کردند و گفتند هرکس اسم اصلیش را گفت و حاضر به ابراز پشیمانی از هواداری سازمان مجاهدین خلق ایران شد، آزاد میشود و هرکس نگفت همینجا تیرباران میشود.
در بین کتک زدنها پی درپی تکرار میکردند که امشب شب تعیین تکلیف است یا حرف میزنید و اسم میدهید یا همه تان را میکشیم و داغ دیدارتان را بر دل مادر و پدرتان میگذاریم.
همه ما متحد و یکپارچه سکوت کرده بودیم و هیچکس حاضر به دست کشیدن از هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران نشد. تنها یک نفر با صدای خفیفی اسمش را اعلام کرد و گفت: «من میخواهم زندگیم را بکنم و دیگر کاری به اینها ندارم». او را بیرون کشیدند و بردند.
بعد از چند بار اخطار، فرمانده نیروهای سپاه پاسداران فرمان آتش اول را داد. صدای رگبار در تمام سوله پیچید. همه رو به دیوار بودیم و جایی را نمیدیدیم و تا میخواستیم تکانی بخوریم با ضربه قنداق تفنگ از پشت سرمان مواجه میشدیم. تعدادشان زیاد بود و پشت همه ما نفر مسلح گذاشته بودند. فرمانده شان یکی بعد از دیگری شمارش میکرد و فرمان آتش میداد و پشت آن هم صدای رگبار میآمد. فکر میکردیم که دارند یک به یک ما را تیرباران (اعدام مصنوعی) میکنند و منتظر نوبت خودمان بودیم.
سرفصل
هفته آخر خرداد، رویارویی بزرگ سازمان مجاهدین خلق ایران و حکومت خمینی در جریان بود. اما من مریض بودم و تازه از بیمارستان آمده بودم. یکی از مسئولان تظاهرات ۳۰ خرداد در کرج که از موضوع بیماریم باخبر بود، قبل از اینکه بتوانم خودم را به منطقه اصلی تظاهرات برسانم توصیه کرد از صحنه خارج شوم و به خانه برگردم.
۳۰ خرداد اوضاع را بین مردم و رژیم دگرگون کرد و خمینی با صریحترین بیان، فرمان به رگبار بستن مردم را در خیابانها صادر کرد. من هم در هفته های مانده به این آزمایش بزرگ، تجربه شخصی مهمی را پشت سر گذاشتم. وقایع دوهفته زندانی بودنم، کینه ام را نسبت به جلادان خمینی و شخص او هزار برابر و عشق و ایمانم را به راه مجاهدین هرچه بیشتر کرده بود.
پدر و مادرم که خودشان هوادار سازمان مجاهدین خلق بودند ضمن رسیدگی های زیادی که برای بهبود وضعیت جسمیم میکردند، مرا برای انتخاب آزاد گذاشتند. از همان روزها من احساس میکردم راه مجاهدین به مسئله همه ما تبدیل شده است. گویی در خانواده ما یک پیمان نانوشته یا اعلام نشده وجود داشت که آن را در نگاهها و رفتارمان میدیدیم و از هم تأثیر می پذیرفتیم. تقدیر چنین بود که زندگیمان را وقف مجاهدین کنیم. برخی از ما در این سالیان به عهدشان وفا کردند و برخی دیگر هنوز تا انجام کامل وظایفمان راه طولانیتری در پیش داریم.
معجزه
از ۳۰ خرداد ۶۰ پیگرد گسترده هوادران سازمان مجاهدین خلق در همه جا آغاز شد. ما با اقداماتی که پیرامونمان کرده بودیم حساسیت به ادامه فعالیت سیاسی خانواده را کاهش دادیم. توصیه مسئولان مجاهدین در کرج البته این بود که در صورت امکان آن خانه را ترک کنیم. چون به هرحال و دیر یا زود به سراغمان خواهند آمد.
اما پدرم اساسا بخاطر اینکه میخواست تا زمانیکه لو نرفته به جمع آوری و انتقال اطلاعات محل کارش به سازمان مجاهدین خلق ادامه دهد تاکید داشت که بماند گویا باور نداشتیم که سراغمان خواهند آمد.
این پیش بینی آنها درست بود و سرانجام حدود ۷ ماه بعد از ۳۰ خرداد، پاسداران دادستانی به طور رسمی، اما شب هنگام به در خانه مراجعه کردند. به محض اینکه مادرم در را باز کرد، حکم جلب من و پدرم را به او نشان دادند و مترصد یورش به داخل خانه بودند. مادرم با صدای بلند گفت: «از دخترم چه میخواهید، او مریض است و در خانه نیست. من به محض اینکه جملات مادرم را شنیدم، با توجه به موقعیت خانه و محل هیچ امکانی برای فرار از خانه نداشتم. تنها به فکرم رسید که زیر کرسی بروم که در اتاق عقب ساختمان داشتیم.
آنها وحشیانه به داخل خانه ریختند. اول پدرم را که خواب بود با لگد از تخت پرتابش کرده و دستبند زده بودند. سپس تمام خانه را زیرورو کردند و تا روشنایی صبح خانه را میگشتند. محله را نیز برای کنترل محاصره کرده بودند. دریچه همه کولرها را درآوردند و گشتند. با چکش به دیوار میکوبیدند و هرجا احساس میکردند دیوار توخالی است، میکندند. به زمین هم ضربه میزدند. هرجا موزاییکی لق بود یا احساس میکردند زیرش خالی است، میکندند. تمام باغچه حیاط را سیخ زده بودند و دنبال مدارکی میگشتند تا بتوانند جرائمی را که برای ما تراشیده بودند، اثبات کنند. آنها وارد اطاقی شدندکه من در آن زیر کرسی بودم. کتابخانه داخل اتاق، وسایل کمد لباسها و همه چیز را به هم زدند و بیرون ریختند، به دیوارها هم مشت زدند ولی حتی یکبار هم به عقلشان نرسید که لحاف کرسی را بالا بزنند و زیر آن را چک کنند! من که اجاق برقی کرسی را خاموش کرده بودم در تمام این مدت زیر کرسی بودم. اینکه هیچ حساسیتی به کرسی نشان ندادند، برایم بیشتر شبیه معجزه بود.
پـدر
پدرم، ایرج کریم، در بین مردم منطقه زندگی و نیز همکارانش در محیط های مختلف موقعیت اجتماعی موثر و محبوبی داشت او تا سال ۵۸ یعنی چند ماه بعد از انقلاب سلطنتی همزمان کار میکرد و در دانشگاه درس میخواند در زمان شاه هنگامیکه میخواست مدرک لیسانس بگیرد مدیر دانشکده ریاضیات صدایش زده و از او خواسته بود با توجه به محبوبیتی که بین دانشجویان دارد با مدیریت دانشکده همکاری کند و از طریق صحبت با دانشجویان، اعتصابات و حرکات اعتراضی آنها را به سود نظام ولایت فقیه مهار کند. در ازای چنین خدمتی برای نظام، مدرک تحصیلی و امکانات بیشتری هم به وی پیشنهاد کرده بود. پدرم به او جواب داده بود: «من برای باجگرفتن به اینجا نیامدهام. آمدهام مدرکم را بگیرم ولی حالا که این طوری است آن را هم نمیخواهم». سپس مدرک لیسانسش را ریز ریز کرده و روی میز رییس دانشکده پرتاب کرده و خارج شده بود.
Information
Author | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Organization | Radio Mojahed - رادیو مجاهد |
Website | - |
Tags |
Copyright 2024 - Spreaker Inc. an iHeartMedia Company
Comments